۱۳۸۳/۰۴/۲۹

دلتنگی 1

به بيرون پنجره بنگر. سعادتی را که ساليان در انتظارش بوده ای خواهی ديد. گم شده در غبار زمان، و تو نادانسته با دست خويش آن را گم کرده ای.

آزاد شو. از اين قيدها خود را برهان، تا شايد اميدی به رستگاريت باشد. مگر نه آنکه آنها که رها هستند، آزاد از هفت بند دنيا، رستگارند؟

حرفها را می شنوی. روحت گويی در آسمانها سير می کند. خسته ای. خسته از همه چيز و با خودت حرف می زنی. بگو. بگو که چه بر سرت آمده در اين روزها. اما مگر چه آمده بر سرت؟ جز آنکه رخوتی را که به سراغت آمد، خود پسنديدی. بگريز. بگريز از خودت و از هر آنچه می خواهد تو را به زير بکشد. خشمگين شو. برای يک بار هم که شده خشمگين شو که تو به اين خشم نيازمندی. آرام مباش. پرخاش کن. فرياد. فقط فرياد دردت را درمان خواهد کرد.

مگر در اين سالها که فرياد کشيده ام و پرخاش کرده ام چه شده؟ هيچ. جز آزردن ديگران هيچ نداشته. من تشنه به آرامشم. تا کی؟ برای چه؟ مهم نيست. من آنچه می خواهم سکونی است هر چند کوتاه تا خود را باز يابم. توقف زمان آرزويی محال است ولی چه کنم که تنها راه من اين است. به آسمان می نگرم. پشت اين پرده آبی کسی است که همه چيز را می داند. ذره ای از علمش برايم کفايت می کند. من خدای خويش را شرمنده خواهم کرد.

هیچ نظری موجود نیست: