۱۳۸۴/۰۷/۱۳

مهربانترینها

تَوهّم را به خلوت ذهنم راه می دهم. نمی دانم که در گذشته زندگی می کنم یا حال یا آینده. یک جور بی زمانی. یک جور نیاز به سفر. سفری به اعماق شاید و به دنبال چیزی نایاب. سفری باخود به درون خود برای یافتن خویشتن خویش و برای کشف معمایی که دیگران می گویند نیست. و من آیا در جستجویی عبث هستم؟

مهربانترینم؛ لحظه های سرخ این غروبهای هر روزه، مرا به یاد لحظه های رفتنی می اندازد که مردمک چشمانم در شفقی خونین غوطه می خورد. و نگذاشتم که ببینی. مرا به یاد رفتنی می اندازد که دیداری نداشت برای آخرین بار. دلتنگی هایم را می کُشم و برایت دعا می کنم. بدرقه راهت، همه آرزوهای شیرین من است و هر آنچه از مهر در وجود دارم.

مهر را باید که طلب کرد ور نه قیمتی نخواهد داشت. اما من که مهر را بی دریغ نصیبت می کنم، ذهنم را از طلبهای تو خالی یافته ام. هر روز به انتظار نامه ات، با اشتیاقی وصف ناشدنی صندوق نامه ها را می گشایم و وقتی اثری از تو نیست خسته و کلافه، زمین و زمان را به هم می بافم. نفهمیدم که باید چه کنم. مهربانی را نثار تو، مهربانترینم، کردم و بی محابا به انتظار محبتت ماندم. انتظاری بی پایان و بی انجام.

من اما، تقدیر را نمی پذیرم و در جنگی نابرابر با ضمیر خویش، برای تو جلوه مردی دارم که خود را می آزارد. من روحم را فدای چیزی می کنم که دوستش می دارم. راستی. و تو در حیرت یک انسان دیوانه غوطه می خوری. مردی از جنسی نامعلوم که کالای نایاب این روزها را می جوید.

بیا و ببین. این روزها بی تو، خستگی بیداد می کند در این شهر پرآشوب. در این مملکتِ ذهنی که دیگر مجالی نیست برایش تا بزمی به پا کند بی تو. دوری. دوری. لحظه های کبود را در آب زلال اشکهایم می شویم تا بشوند به رنگ آسمان. همان رنگ آبی که دوست داری.

من عاشقانه هایم را به پای یکی می ریزم و مهر را به پای دیگری. و این منم که در نهایت راه، خسته و وامانده، با خودم می گویم: که چه؟ من همچنان مهر را نثار مهربانترینم می کنم و برای نازنینم از عاشقانه هایم می سرایم. اما شعرهایم کهنه اند و تکراری. همان حرفهایی که همه عاشقان تاریخ بارها و بارها بر زبان رانده اند.

من به انتظارت می مانم و در غیابت به سکوتی بسنده می کنم که می خواهی. من زبان می دوزم و بی صدا همه چیز را در خود فرو می ریزم تا چیزی را نجات دهم که ملک سالیان من است و تنها داشته ام از جهانی که نمی پاید. من این روزها همنشین سکوتم زیرا که تو سکوت را به ندیمی من برگزیدی. تو اما ... وصف حال مرا نمی پرسی. این است تقدیر من. مبارزه ای بی امان، برای همنشینی با سکوتی که تو می خواهی.

نازنینم. برای تو می گویم. انتظار سخت است. و به انتظار تو نشستن سراسر فاجعه و خوف و گریز. من مهر را به مهربانترینهایم هدیه کردم بی چشمداشتی. و این است پاداش من. دوری تو. من چیزی در ذهنم پرورانده ام که هر کسی نامی برایش دارد. من اما خدا می ناممش. و اوست که می داند. همه چیز را و مرا می داند. به من آگاه است و ضمیر مرا بهتر از من می بیند. و من تو را از او می طلبم و به او می سپارم تا روشنی راه را نصیبت کند.

من مهر را به پاس تولد یک فرشته به پیشواز می روم.

من این روزها از حافظه تاریخ محو می شوم به تدریج، و خود را به دست خویشتن هلاک می کنم. اما چه باید کرد. مهربانترینها هم گاهی از مهربانی های من به ستوه می آیند. ستوه ... ستوه ...

هیچ نظری موجود نیست: