۱۳۸۴/۰۸/۰۲

مدادهای رنگی

جلو هر آینه که می ایستم، نگاهی به خودم می اندازم و شگفتی را در چشمان خویش می خوانم. جلو هر آینه که ایستاده ام، گذر لحظه های عمر را در لحظه ای جلو چشمانم می یابم. حضورت را با آرزوهای دیرینه همراز می بینم و از تمنای شنیدن صدایت، سپیدی گذر روزگار را تماشا می کنم که چون شبنمی آرام آرام می نشیند، نه که بر موهایم فقط، بلکه بر همه وجودم.

نازنینم، پنجره های رو به جنوب این روزها بی تو آفتاب را به مهمانی نمی پذیرند. سینه سپر کرده در مقابل تقلای نسیم، ظالمانه می رانندش و من پشت این حصارهای شفاف، اسیر دیو آرزوکش این قلعه شیشه ای، خیال خود را پرواز می دهم و خود را در آغوشت می افکنم. نفسی عمیق می کشم، و تمام وجودم را پر می کنم از بوی حضورت. سرم را فرو می کنم در تاریکی موهایت و بو می کشم. کجا می شود اینطور بوی باران را در گوشه گوشه های خلوت این سلولهای خاکستری چشید؟

خود را می سپارم به گرمای تنت، و کز می کنم چون کودکی متولد نشده، و حس می کنم که بازگشته ام به دنیای قبل از تولدم. گرما، صدای قلبی تپنده، و آغوشی که عاشقانه مرا در بر گرفته. صدای قلبم را با صدای قلبت هماهنگ می کنم و به عمق صدا دل می دهم. همه چیز از یک دنیای دیگر آمده. این روزها هیچ نوشتنی نه آرامم می کند و نه راضی. هر سطری که می نویسم لعنتی نثار خویش می کنم که چرا تلاش می کنم تو را در این سطور زندانی کنم. که چرا تلاش می کنم تمنای تو را مدفون کنم در این خطوط بی جان اما مظلوم و شکیبای نوشته های بی هدف.

رنگ همه مدادهایم خاکستری است اما برای نوشتن نام تو، یک جعبه مداد رنگی خریده ام: «آقا، یک جعبه مداد رنگی بدهید، یک جعبه مداد رنگی که خیلی رنگ داشته باشد»؛ و هزار هزار رنگ داشت. هر بار که می رسم به نامت، غرق در نوشته ها، مثل کودکانی که نقاشیشان را رنگ می کنند، زبانم را در گوشه ای از دهانم بیرون می آورم و با دقتی وصف ناپذیر با یکی از هزاران هزار رنگ جعبه مداد رنگیهایم، می نویسمش. احساس تملک تو در وجودم شعله می گیرد و راضی از اینکه ملک من هستی، به هر رنگ روشنی که بخواهم می نویسمت. تو، به رنگ سرخ، سبز، آبی، زرد، و کلمه ها کم هستند برای جعبه مداد رنگیهایم. نام هزاران هزار رنگ را نمی دانم اما چه فرقی می کند؟ وقتی که تو در روح آن رنگ جاری هستی، آشناست، حتی بدون نام؛ حتی اگر اسمی برایش نباشد.

نازنینم، من خوبم. نگرانی به خودت راه نده. این روزها گرچه سکوت و اندوه میهمان من است اما، چه کنم که پاسخی نمی شنوم از تو. ملالی نیست جز دوری ات و تمنایی نیست جز تمنای ندای مهربانت.

هیچ نظری موجود نیست: