۱۳۸۴/۰۸/۰۵

مهمان دریا

دستانش را از هم باز می کند. باد آرام است. کمی تندتر از یک نسیم. آرام است و سرد. گویی که از برفهای کوههای شمالی عبور کرده. چیزی تنش نیست. یک پیراهن، و در این سرما احساس می کند گرما در تنش جاری است. باد موهایش را به همه طرف می برد. لبه پرتگاه ایستاده است. پشت سرش همه چیز سبز است. و زیر پایش، دریا با خشم شلاق خود را فرود می آورد بر صخره ها.

دستها را در سینه قفل می کند. زن آرام از پشت سر صدایش می کند:
- اینجایی؟ تقریبا همه جا را دنبالت گشتیم.
- هوای خوبی بود. و منظره عالیتر. آمدم اینجا که به یاد خاطره هایم بیافتم.
- راستی هیچ به آن قله روبرو دقت کرده ای؟ شکل غریبی دارد. به نظر تو شکل چیست؟
- شبیه ... شبیه مردی است که نشسته و دارد نفس نفس می زند!
- ها؟!!! عجیب است. نمی توانم تصورش کنم.
- نه ... شبیه، اصلا فراموش کن.
- چه را؟ ببین. این تویی که باید فراموش کنی.
- حالا نوبت من. چه را؟

مرد دستانش را پایین می اندازد:
- تو فکر می کنی من چطور باید همه طبیعتم را کنار بگذارم؟
- من نمی دانم. همین که گفتم.

و زن رویش را به چپ می گرداند. بغضش گرفته اما آن را بلعیده. در دلش داد می زند که: «بفهم. خواهش می کنم». مرد ادامه می دهد:

- فکر می کنی دریا مرا دوست دارد؟ بیشتر از تو؟ کمتر از تو؟

زن می خندد. آرام. در دلش. مرد دستها را باز می کند. زن پشت می کند و بی تفاوت می گوید: «من می روم. هر وقت خواستی بیا». رو بر می گرداند که: «در ضمن ...»

هر چه نگاه می کند نیست. مرد نیست. با خودش فکر می کند یعنی در رویا بوده؟ رویا؟ عجب رویایی. و حرف مرد را به یاد می آورد که: «قبل از رفتنم دوستم داشته باش. یک بار و برای همیشه. یک بار و برای همیشه همراهم باش و با من بخند. یک بار هم که شده بگذار حس کنم از بودن من خشنودی و یک بار برای همیشه بوی تن مرا دوست بدار. یک بار برای همیشه ... من عاقبت به دریا خواهم رفت.»

سالهاست که زن، به همه روزنامه ها آگهی می دهد. به همه جا سر زده اما اثری از مرد نیست. زن هنوز هم وقتی می خواهد به کسی پشت کند زیر چشمی مراقب است تا ببیند ناپدید می شود یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: