۱۳۸۷/۰۸/۱۶

خوابهای پاییزی


من هرگز از حادثه ها نترسیدم. من هرگز یاد تو را، از ذهنم بیرون نکردم. نامت را با هیچ چیز عوض نمی کنم و برای این لحظه های خاکستری نبودنت آرزوی مرگی دردآور می کنم.

من خواب یک فرشته را می بینم که متولد می شود و با چشمان گریان چنگ می اندازد به این روزهای خاکستری نبودنت و به مرگ لبخند می زند. انگشت کوچکم را به کف دستش نزدیک می کنم. مشتش را دور انگشتم جمع می کند و ناگهان گرمایی را حس می کنم که در تنم جاری است. از دستانم بالا می آید و به سرم می رسد. همه جا اول تاریک می شود و بعد نورانی و رنگی. تقلا می کنم. اما نمی توانم دستم را بیرون بکشم. صدایی، که شبیه است به صدای تو، و انگار از زیر گوشم زمزمه می کند، ترانه ای را می خواند. و من حالا، پرم از حیرت. مملو از پاسخ و لبریز از شوق حضور تو.

اندوه را تا مرز ورود به ذهنم بدرقه می کنم و به استقبال سرور می روم. اندوه اما، برای من اصالتی دارد چون تو. یک خلوص ناب که فقط و فقط در خنده های تو دیده ام و در حرفهایت. گرمای تابستان را می سپارم به هوای دمدمی مزاج پاییزی و از همین حالا با یاد روزهای ابری و گرفته این خزانی که از رحم تابستان، پایش را به دنیا می گزارد، به خودم امید می دهم که تو همان طور که در یاد من هستی، به یاد من هم هستی.

نمی دانم که امیدی است واهی یا اسطوره ای پابرجا اما، آمدنت از حضور هر زمستان پربرف و بهار تازه متولد شده ای سرور آورتر است و دلفریبتر. رنگ کدام شکوفه بهاری زیباتر از رنگ لبهای توست؟ و صدای خواندن کدام پرنده نوازش گرم صدای تو را در این شهر پرآشوب دارد؟ برق کدام ستاره در شبهای صاف آسمان بیش از برق چشمان توست؟ و کدام آتش گرمتر از نفس گرم تو در آغوش من است؟

باور من، حالا، شوق دیدار دوباره ات و شنیدن صدایت مرا تا مرز ثانیه های پر شتاب شب می برد و طلوع صبحی را مملو از نگاه افسونگر تو برایم به ارمغان می آورد. و من به انتظار تو، شمردن روزهای گرفته پاییزی را آغاز می کنم.


هیچ نظری موجود نیست: