__________
کتاب رازها را که ورق میزنی، همیشه حرفی تازه دارد برای گفتن. هر صفحهاش خاطرهایست خاکستری. امروز هر چه در کتاب رازها به دنبال صفحههای رنگی گشتم نیافتمشان. انگار یکی، تمام صفحات رنگی را پاره کرده و دور انداخته.
در کتاب رازها همیشه جایی برای اشک هست و غم. در کتاب رازها، هر صفحهای میبردت تا بیمنتهای سکوت، تا تشعشع آفتاب سوزان بیمهری، تا سایهسار غمهای جانفرسا. ورق میزنم و ورق میزنم همراه نوای دریایی که در ذهن دارم. صدای دریا، روزهاست و بلکه ماهها، که در ذهنم میرود و میآید. با ذهنم ور میرود و مرا میفرساید. این صدای دریاییست که روزی خویشتن را به آغوشش افکندهام. زنی در دوردست، ایستاده است به تماشای دریایی که خشمگین موج میزند. پیراهنش را باد بازی میدهد و موهایش را میبوسد و میبوسد. دور دستترین نقطه دریا را که نگاه میکنم، آنجا که دیگر آنورش را، آنسویش را، چشم نمیبیند، نقطهای سیاه میبینم و با خود میگویم لابد منتظر مردیست. همان که در قایقی، کشتیی نشسته یا بر کُنده درختی شناور دارد به سویش میآید. شاید هم از او دور میشود. این یکی را فقط زن میداند.
رو میکنم به شمال، به آنسوی جایی که زن ایستاده، و بنا میکنم به راه رفتن. مقصدی ندارم و پرم از بغض و خشم. کفشهایم را در میآورم و با تمام توان به دریا میاندازم. راه بازگشت نمیخواهم. تمامی پلهای پشت سر، انگار که لایق خراب شدن باشند. انگار که زندگیام، آدمهایی که میشناسم را، هرگز نمیخواهم ببینم. انگار چیزی از قلبم کنده شده و گمش کردهام. دردش را حس میکنم. هرگز میلی به بازگشت در من نیست. انگار باز هم، سفر به جستجوی فرشتهای که از من گریخت، ادامه دارد. میدوم کنار ساحل دریا و نمیخواهم به این فکر کنم که به کجا منتهی میشود. هرگز. پرم از خشم، پرم از بغض و پرم از دلتنگی. دلتنگی کم است برای این «من». من به تمامی خشمم و بغض.
به خود که میآیم، کتاب رازها را باز شده در پیش رویم میبینم. باز هم غرق شدهام در صفحهای از صفحاتش. اما گویی این خشم، و این بغض رهایم نمیکند. انگار نه انگار که رویا تمام شد. حتی وقتی کتاب رازها را میبندم، و برش میگردانم میان هزاران کتابم، این حس با من است. حتی قویتر هم شده. لعنت به کتاب رازها. لعنت.
کتاب رازها را که ورق میزنی، همیشه حرفی تازه دارد برای گفتن. هر صفحهاش خاطرهایست خاکستری. امروز هر چه در کتاب رازها به دنبال صفحههای رنگی گشتم نیافتمشان. انگار یکی، تمام صفحات رنگی را پاره کرده و دور انداخته.
در کتاب رازها همیشه جایی برای اشک هست و غم. در کتاب رازها، هر صفحهای میبردت تا بیمنتهای سکوت، تا تشعشع آفتاب سوزان بیمهری، تا سایهسار غمهای جانفرسا. ورق میزنم و ورق میزنم همراه نوای دریایی که در ذهن دارم. صدای دریا، روزهاست و بلکه ماهها، که در ذهنم میرود و میآید. با ذهنم ور میرود و مرا میفرساید. این صدای دریاییست که روزی خویشتن را به آغوشش افکندهام. زنی در دوردست، ایستاده است به تماشای دریایی که خشمگین موج میزند. پیراهنش را باد بازی میدهد و موهایش را میبوسد و میبوسد. دور دستترین نقطه دریا را که نگاه میکنم، آنجا که دیگر آنورش را، آنسویش را، چشم نمیبیند، نقطهای سیاه میبینم و با خود میگویم لابد منتظر مردیست. همان که در قایقی، کشتیی نشسته یا بر کُنده درختی شناور دارد به سویش میآید. شاید هم از او دور میشود. این یکی را فقط زن میداند.
رو میکنم به شمال، به آنسوی جایی که زن ایستاده، و بنا میکنم به راه رفتن. مقصدی ندارم و پرم از بغض و خشم. کفشهایم را در میآورم و با تمام توان به دریا میاندازم. راه بازگشت نمیخواهم. تمامی پلهای پشت سر، انگار که لایق خراب شدن باشند. انگار که زندگیام، آدمهایی که میشناسم را، هرگز نمیخواهم ببینم. انگار چیزی از قلبم کنده شده و گمش کردهام. دردش را حس میکنم. هرگز میلی به بازگشت در من نیست. انگار باز هم، سفر به جستجوی فرشتهای که از من گریخت، ادامه دارد. میدوم کنار ساحل دریا و نمیخواهم به این فکر کنم که به کجا منتهی میشود. هرگز. پرم از خشم، پرم از بغض و پرم از دلتنگی. دلتنگی کم است برای این «من». من به تمامی خشمم و بغض.
به خود که میآیم، کتاب رازها را باز شده در پیش رویم میبینم. باز هم غرق شدهام در صفحهای از صفحاتش. اما گویی این خشم، و این بغض رهایم نمیکند. انگار نه انگار که رویا تمام شد. حتی وقتی کتاب رازها را میبندم، و برش میگردانم میان هزاران کتابم، این حس با من است. حتی قویتر هم شده. لعنت به کتاب رازها. لعنت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر