۱۳۸۵/۰۴/۲۳

من تلخی را دوست دارم. دارم؟

رنگها همه زیبایند، جز رنگ تلخی. طعمها همه خوبند، جز تلخی. من نمی دانم چرا این تلخی که هم رنگ دارد، هم طعم دارد و هم هزاران چیز دیگر، در جای جای زندگی ام هست. حتی وقتی بی صبرانه سرم را به شیشه تکیه می دهم و منتظر سبز شذن چراغ قرمز هستم هم، هست. همانجا، کنار چراغ یک تابلو هست که رویش نوشته «زندگی، با طعم تلخی که تا معده تان را احساسی از تلخی پر کند».

این تلخی حتی وقتی با یکی حرف می زنم هم هست. حتی وقتی با یکی که در خیابانها به انتظار مشتری پرسه می زند هم هست. در مغازه ها. در کتاب فروشی ها. حتی لای کتابها هم هست.

دیشب خواب یک آب نبات بزرگ دیدم. و در دلم ماند که یک آب نبات بزرگ را لیس بزنم. حتی خواب یک بستنی قیفی بزرگ هم دیدم. اما بدون کسی که در کنار آدم قدم بزند، حتی با ولع لیس زدن یک بستنی قیفی هم مزه ندارد.

راستی، تلختترین طعم این عالم، طعم حقیقت است. کسی بسته مداد شمعی های مرا ندیده؟

هیچ نظری موجود نیست: