۱۳۸۹/۰۵/۲۱

زمانه گرگ

_______

تا حالا شده بد جوری احساس تنهایی کنید؟ شده حس کنید شما اینجایید و تمام عالم برای خودش مشغول است؟ شده؟ … از آن بدتر، شده حس کنید همه می‌خواهند شما را بدرند؟ ...


۱۳۸۹/۰۵/۰۳

این ذهن پراکنده من...

______

خسته از لحظه‌های تسخیر شدن با یک اندیشه، کجا می‌ شود رفت برای فرار از این همه شلوغی این مغزی که گاهی خارج از اراده انسان پر می‌شود از تصویرها و صداهای آشفته؟ کسی جایی سراغ دارد که بشود خالی اش کرد؟ انگار یک دنیا درونش است و شب که میرسد، زندگی شبانه این شهر شلوغ کلافه ام می کند . قدرت تصورم را از دست می دهم . و نگاهم دقتی ندارد انگار . سر سریست . بر همه چیز . انگار چیزی، اندیشه ای، می‌خورد یکی یکی سلولهای مغزم را . روحم را می ساید . اگر که روحی داشته باشم البته ! بیهوده است انگار اینهمه اینور و آنور کردن این همه تصویر و صدا . حتی همین حالا که دارم می‌نویسم هم انگار نه انسجامی دارد این نوشته و نه هدفی . انگار فقط برای آن است که کمی از آنهمه شلوغی بریزد بیرون تا جایی باز شود برای نفس کشیدن .

صدای نفسهای خودم را نمی شنوم . اما می‌دانم که نفس نفس می زنم . انگار که درون فضایی لایتناهی، و تاریک، چیزی مثل فضای میان کهکشانها، سرگردان و معلقم . نه پایم به جایی بند است و نه دستم . لابد جاذبه ستاره ای دور دست، شاید سالهای نوری آنطرفتر، دارد مرا به طرف خودش می کشاند .

تسخیر ... تسخیر ...

وقتی ذهنت تسخیر می‌شود با اندیشه‌ای، انگار هر چه هلش می‌دهی به عقب، هی بر می گردد . انگار جزو ذهنت می شود . انگار می‌خواهد همه ذهنت را ببلعد .

نیمه شب، تاریکی بی امان شهر انگار میخواهد بترساندم . به هوای یک هوای تازه می‌روم بیرون، و راستای خیابان را می‌گیرم تا برسم به جایی که بشود نشست و خیلی آرام فکر کرد . آدمهایی را می‌بینی که خسته اما خندان از زندگی شبانه شان به خانه باز می گردند . اما من انگار هنوز هم در تسخیر اندیشه‌ای بی رحم، ذهنم پر است از دردی که مرا امان نمی دهد . یادم نیست چه کسی را آزرده‌ام . یادم نیست . یک لحظه نمی ایستد این مغز لعنتی . یک لحظه امانم نمی‌دهد تا ببینم که چه هست در همه این تصویرها که می‌روند و می آیند . وارد ایستگاه مترو که می‌شوم جز معدود آدمهایی که معلوم نیست چرا این ساعت شب پرسه می‌زنند کسی نیست . هی آقا، هی خانم، شما هم احساسش می کنید؟ تسخیرتان کرده؟ اما نمی گویم . توی قطار که می‌نشینم، یادم می‌آید که تصویرهای کنار دیوار مثل همان چیزی که توی مغزم بود به سرعت از کنارم می گذرند . دقت نمی‌کنم بهشان . نمی خواهم . نمی توانم . ذهنم هنوز آزاد نیست .

این آهنگ، این آهنگ لعنتی، هنوز توی ذهنم نواخته می شود . هنوز هم رهایم نمی کند .

ذهنم تسخیر شده است ...


پ . ن . یادم نیست که متن بالا را چه جور نوشتم . انگار احوالم خیلی خوب نبود وقتی می نوشتم .


۱۳۸۹/۰۴/۱۰

موضوع: تکراری

____________


یادم هست طبل بزرگ زیر پای چپ را خیلی سال پیش ( فرض کنید 4 سال پیش ) دیدم . راستش یادم نیست کِی . شاید من که عشق فیلمهای کم بازیگر یا با بازیگرهای نا آشنا هستم کمی قضاوتم از واقعیت دور باشد . اما اگر هم هست، کمی ! به جرأت می‌گویم یکی از زیباترین فیلمهای ضد جنگی بود که در زندگی دیده ام . چند روز پیش یک بار دیگر هوس کردم فیلم را ببینم و دیدم . زیبا بود باز هم . یک یادداشت هم اینجا درباره فیلم دیدم که تاریخش بر می‌گردد به 4 سال پیش . اگر فیلم را ندیده اید، حتماً ببینید . یکی از « باید ببینید » هاست !


۱۳۸۸/۰۴/۲۹

هنوز زنده ام

__________
بعد از یک عمر اومدم به نوشتن. یک جورهایی انگار خودم رو مسخره می کنم. گاهی میام اینجا و پالسی می دم که خودم فکر کنم زنده ام هنوز.
عجیبه که این یکی رو اینقدر دیر کشف کردم:
http://musicboxmp3.blogspot.com/2008/09/chris-spheeris-17-albums.html
اگر بابت حجمش شاکی میشید فقط Adagio و Alura رو بردارید!

۱۳۸۷/۰۹/۲۹

اطلاعیه

__________
از کلیه دوستان و آشنایانی که کتابی پیش اینجانب به امانت گذاشته‌اند خواهشمندم با دادن نشانی بیان کتابشان را تحویل بگیرن. به دلیل کند ذهنی و تعطیلی حافظه تا اطلاع ثانوی من خودم به یاد نمی‌آورم! بعدا سر پل صراط کسی یقه ما را نچسبد ها! همینجوریش پایمان میلغزد.

۱۳۸۷/۰۹/۲۸

کودک بی قرار درون

__________
نصف عمرتان بر فناست اگر Enya گوش نمی‌دهید یا از آن لذت نمی‌برید! مخصوصا عصرهای حالگیر بعضی روزها!

Enya, A Day Without Rain, Wild Child

Ever close your eyes
ever stop and listen
ever feel alive
and you've nothing missing
you don't need a reason
let the day go on and on

Let the rain fall down
everywhere around you
give into it now
let the day surround you
you don't need a reason
let the rain go on and on

What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child

Only take the time
from the helter skelter
every day you find
everything's in kilter
you don't need a reason
let the day go on and on

Every summer sun
every winter evening
every spring to come
every autumn leaving
you don't need a reason
let it all go on and on

What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child
What a day
what a day to take to
What a way
what a way
to make it through
What a day
what a day to take to
a wild child
What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
what a way
what a way
to make it through
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
What a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child
what a day
what a day to take to

۱۳۸۷/۰۹/۲۰

اگر آن بانوی مهر و ماه بود ...

__________
اگر آن بانوی مهر و ماه بود، برایم یک خودنویس می خرید به چه قشنگی!

۱۳۸۷/۰۹/۱۶

...

__________
این شفق است یا فلق؟
مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام؟
جان دقایقم، بگو

آینه در جواب من
باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود
ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام
طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من
با تو موافقم بگو

...

۱۳۸۷/۰۹/۱۳

قطعه پاره های یک ذهن پراکنده

__________
گذشته های هراسناک هستی، هر دم، تو را به عمق دره های تفکر پرتاب می کند. گرچه در تمامی پاییزهای زندگی، بی شک حقیقتی مسلم نهفته است، اما تو در پی واقعیتی و چه پوچ می دوی به هر سو. هر دم بخشی از درونت، گوشه ای از ذهنت تو را به تمسخر می گیرد و نمی دانی برای بودن با گوشه گوشه های ذهنی خسته از بودن و نیاسودن باید چه کرد.

روز-داخلی
کنار صندلی تمیز خاکستری یک کیف جا مانده پر از کاغذ. یکی را در می آورم و دزدکی نگاهش می کنم. می دانم کار درستی نیست. اما کنجکاویم ذهنم را آنقدر آزار داده که نمی توانم تحمل کنم. و می خوانم.

بی شک غبار پنجره های قدیمی را نمی شود با یک روزنامه گرفت. پنجره های شفاف قدیمی، پارچه می خواهند کتانی. پارچه کتانی را از روی میز بر می دارم و اول خوب پنجره را بر انداز می کنم. صورتم را نزدیک می کنم و فوت می کنم و سرفه امانم را می برد. وسط پنجره را پاک می کنم تا درخت زیتون داخل حیات را ببینم.

روز-خارجی
آدمها، همه با عجله، هر کدام به سمتی در حرکتند. چه فرقی می کند کجا. اصلا مهم نیست. آسودگی، برای من خیلی وقت است تمام شده و علیرغم تمام شادی ها گاهی خیلی خسته می شوم. نگاهی می اندازم به بالای تپه، و یادم می افتد که زمانی به چه سادگی تا نوک تپه می دویدم. از آن هوسهای بی خود پیر مردانه به سرم می زند و حالا از نفس افتاده ام. بد جوری به هن و هن می افتم و سرفه امانم را می برد.

چه قدر رنگ آسمان این شهر برایم آشناست. یاد حرف یکی افتادم که می گفت همه جا آسمان همین رنگ است. خسته می نشینم زیر درخت کوچک خوشبختی، زانوها را در بغل می گیرم و به عالم خودم فرو می روم. به هیچ کس هم اجازه نمی دهم مرا در آغوش بگیرد. باورتان بشود یا نه، خستگی های زندگی این روزها دارد غیر قابل تحمل می شود.

۱۳۸۷/۰۹/۰۸

برای بانوی مهر و ماه

__________
بانوی من، گرچه از ثانیه‌های تلخ این روزها بیزارم، گرچه وقتی صدایت نیست، دلم تنگ می‌شود به تنگی نظر آدمیان، اما هنوز هم هر لحظه یادت مرا پر می‌کند از بودن. بانوی من، کوتاه می‌نویسم، اما از صمیم قلب. قلبی که می‌تپد تا بار دیگر صدایت را بشنود. گرچه فریاد می‌زنی بر من که نمی‌خواهی بشنویم، اما کجا می‌توانم طاقت این را داشته باشم که نگویمت از زندگی.

بانوی من، نگاهت به آینده‌ای باشد که من و تو در آنیم. هرجا که هستم، سوار بر «کشتی» نجاتی که برایم ساخته‌ای، در امانم از هر موج و خروش. من ناخدای خوبی نبوده‌ام، اما می‌شوم.

پ.ن. کاش بوی «قهوه» هنوز هم پرکند روحت را وقتی به یاد من هستی.

۱۳۸۷/۰۸/۲۸

کتاب رازها

__________
کتاب رازها را که ورق می‌زنی، همیشه حرفی تازه دارد برای گفتن. هر صفحه‌اش خاطره‌ای‌ست خاکستری. امروز هر چه در کتاب رازها به دنبال صفحه‌های رنگی گشتم نیافتمشان. انگار یکی، تمام صفحات رنگی را پاره کرده و دور انداخته.

در کتاب رازها همیشه جایی برای اشک هست و غم. در کتاب رازها، هر صفحه‌ای می‌بردت تا بی‌منتهای سکوت، تا تشعشع آفتاب سوزان بی‌مهری، تا سایه‌سار غمهای جان‌فرسا. ورق می‌زنم و ورق می‌زنم همراه نوای دریایی که در ذهن دارم. صدای دریا، روزهاست و بلکه ماهها، که در ذهنم می‌رود و می‌آید. با ذهنم ور می‌رود و مرا می‌فرساید. این صدای دریایی‌ست که روزی خویشتن را به آغوشش افکنده‌ام. زنی در دوردست، ایستاده است به تماشای دریایی که خشمگین موج می‌زند. پیراهنش را باد بازی می‌دهد و موهایش را می‌بوسد و می‌بوسد. دور دستترین نقطه دریا را که نگاه می‌کنم، آنجا که دیگر آنورش را، آنسویش را، چشم نمی‌بیند، نقطه‌ای سیاه می‌بینم و با خود می‌گویم لابد منتظر مردیست. همان که در قایقی، کشتیی نشسته یا بر کُنده درختی شناور دارد به سویش می‌آید. شاید هم از او دور می‌شود. این یکی را فقط زن می‌داند.

رو می‌کنم به شمال، به آنسوی جایی که زن ایستاده، و بنا می‌کنم به راه رفتن. مقصدی ندارم و پرم از بغض و خشم. کفشهایم را در می‌آورم و با تمام توان به دریا می‌اندازم. راه بازگشت نمی‌خواهم. تمامی پلهای پشت سر، انگار که لایق خراب شدن باشند. انگار که زندگی‌ام، آدمهایی که می‌‌شناسم را، هرگز نمی‌خواهم ببینم. انگار چیزی از قلبم کنده شده و گمش کرده‌ام. دردش را حس می‌کنم. هرگز میلی به بازگشت در من نیست. انگار باز هم، سفر به جستجوی فرشته‌ای که از من گریخت، ادامه دارد. می‌دوم کنار ساحل دریا و نمی‌خواهم به این فکر کنم که به کجا منتهی می‌شود. هرگز. پرم از خشم، پرم از بغض و پرم از دلتنگی. دلتنگی کم است برای این «من». من به تمامی خشمم و بغض.

به خود که می‌آیم، کتاب رازها را باز شده در پیش رویم می‌بینم. باز هم غرق شده‌ام در صفحه‌ای از صفحاتش. اما گویی این خشم، و این بغض رهایم نمی‌کند. انگار نه انگار که رویا تمام شد. حتی وقتی کتاب رازها را می‌بندم، و برش می‌گردانم میان هزاران کتابم، این حس با من است. حتی قویتر هم شده. لعنت به کتاب رازها. لعنت.

۱۳۸۷/۰۸/۲۶

بی عنوان


چه فاجعه ایست در آن لحظه که یک مرد می گرید، چه فاجعه ای.

۱۳۸۷/۰۸/۲۴

One by One


Here am I
yet another goodbye!
He says Adios, says Adios,
and do you know why
she won't break down and cry?
- she says Adios, says Adios, Goodbye.
One by one my leaves fall.
One by one my tales are told.

It's no lie
she is yearning to fly.
She says Adios, says Adios,
and now you know why
he's a reason to sigh
- she says Adios, says Adios, Goodbye.

One by one my leaves fall.
One by one my tales are told.
My, oh my!
she was aiming too high.
He says Adios, says Adios,
and now you know why
there's no moon in her sky
- he says Adios, says Adios, Goodbye.
- he says Adios, says Adios, Goodbye.
No Goodbyes
for love brightens their eyes.
Don't say Adios, say Adios,
and do you know why
there's a love that won't die?
- don't say Adios, say Adios, Goodbye.

- don't say Adios, say Adios, Goodbye.
- don't say Adios, say Adios, Goodbye.

Enya, A day without rain

۱۳۸۷/۰۸/۲۲

نقابهایی از جنس خنده


گول ظاهر آدمها را نباید خورد. گاهی، آنها که بیشتر می خندند غمگینترند.


۱۳۸۷/۰۸/۱۶

خوابهای پاییزی


من هرگز از حادثه ها نترسیدم. من هرگز یاد تو را، از ذهنم بیرون نکردم. نامت را با هیچ چیز عوض نمی کنم و برای این لحظه های خاکستری نبودنت آرزوی مرگی دردآور می کنم.

من خواب یک فرشته را می بینم که متولد می شود و با چشمان گریان چنگ می اندازد به این روزهای خاکستری نبودنت و به مرگ لبخند می زند. انگشت کوچکم را به کف دستش نزدیک می کنم. مشتش را دور انگشتم جمع می کند و ناگهان گرمایی را حس می کنم که در تنم جاری است. از دستانم بالا می آید و به سرم می رسد. همه جا اول تاریک می شود و بعد نورانی و رنگی. تقلا می کنم. اما نمی توانم دستم را بیرون بکشم. صدایی، که شبیه است به صدای تو، و انگار از زیر گوشم زمزمه می کند، ترانه ای را می خواند. و من حالا، پرم از حیرت. مملو از پاسخ و لبریز از شوق حضور تو.

اندوه را تا مرز ورود به ذهنم بدرقه می کنم و به استقبال سرور می روم. اندوه اما، برای من اصالتی دارد چون تو. یک خلوص ناب که فقط و فقط در خنده های تو دیده ام و در حرفهایت. گرمای تابستان را می سپارم به هوای دمدمی مزاج پاییزی و از همین حالا با یاد روزهای ابری و گرفته این خزانی که از رحم تابستان، پایش را به دنیا می گزارد، به خودم امید می دهم که تو همان طور که در یاد من هستی، به یاد من هم هستی.

نمی دانم که امیدی است واهی یا اسطوره ای پابرجا اما، آمدنت از حضور هر زمستان پربرف و بهار تازه متولد شده ای سرور آورتر است و دلفریبتر. رنگ کدام شکوفه بهاری زیباتر از رنگ لبهای توست؟ و صدای خواندن کدام پرنده نوازش گرم صدای تو را در این شهر پرآشوب دارد؟ برق کدام ستاره در شبهای صاف آسمان بیش از برق چشمان توست؟ و کدام آتش گرمتر از نفس گرم تو در آغوش من است؟

باور من، حالا، شوق دیدار دوباره ات و شنیدن صدایت مرا تا مرز ثانیه های پر شتاب شب می برد و طلوع صبحی را مملو از نگاه افسونگر تو برایم به ارمغان می آورد. و من به انتظار تو، شمردن روزهای گرفته پاییزی را آغاز می کنم.


۱۳۸۷/۰۸/۰۹

غمی غمناک

شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي‌كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه‌اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم‌ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده‌اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره‌اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره‌اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است

«سهراب سپهری»، مرگ رنگ

۱۳۸۷/۰۸/۰۵

در ستایش شادی

«در ترک شادی، شکست هست و نوعی کناره جویی و بزدلی»

«و آنگاه که کتابم را خواندی، به دورش افکن و بیرون رو. دلم می‌خواهد که این کتاب، شوق خروج را در تو برانگیزد. خروج از هرجا که باشد. از شهرت، از خانواده‌ات، از اتاقت، از اندیشه‌ات. کتابم را با خود مبر. اگر من به جای منالک بودم، دست راستت را، بی آنکه دست چپت باخبر شود، به دست می‌گرفتم تا راهنمایی‌ات کنم و بی‌درنگ، به محض دور شدن از شهر، دستی را که می‌فشردم رها می‌کردم و به تو می‌گفتم: فراموشم کن.»

آندره ژید – مائده‌های زمینی

۱۳۸۷/۰۸/۰۴

خستگیهای آقای مربع

سرزمین دوبعدی، این روزها نزدیک است به پاییز. آقای مربع، این روزها آرامترین و بی حرفترین موجود دنیای دوبعدی ست. حتی آرامتر از آقای پاره خط که از بدو ورودش به دنیای دوبعدی حرف نمی زند و این همه اثر شوک ناشی از فهمیدن این مطلب است که یک بعد دیگر هم وجود دارد. آقای مربع دلش برای خانم دایره تنگ شده. بدجوری هم تنگ شده.

آقای مربع می خواهد خانه اش را عوض کند اما حالا نمی تواند. بودن با بقیه آزارش می دهد. دیروز که با آقای مستطیل حرف می زد، اصلا حواسش به حرفهای آقای مستطیل نبود انگار. همه اش داشت به این فکر می کرد که چرا همه موجودات دنیای دوبعدی شکلهای هندسیشان را از دست داده اند؟! آقای مربع این روزها به طرز غریبی با پاره خطها و نقطه ها سر و کار پیدا می کند. چند وقت پیشها آقای مربع داستانی را خوانده بود درباره شکلهای هندسی که گوشه هایشان را از دست می دهند. آقای مربع زندگی را در دنیای دوبعدی دوست دارد، آن را یک شوخی می داند، اما به شدت جدی اش می گیرد.

آقای مربع دائم خودنویسش را دستش می گیرد و می خواهد برای خانم دایره بنویسد. اما بغض امانش نمی دهد. دنیای دوبعدی این روزها به شدت تکراری ست. دل آقای مربع برای پرسه های طولانی شبانه و مغازه های لوازم التحریر تنگ شده. این دنیای دوبعدی دیگر آقای مربع را خسته کرده. شاید دنیای دوبعدی دیگری باشد که آقای مربع را راضی کند.

آقای مربع وقتی با آقای هشت ضلعی حرف می زند چیزهای غریبی می شنود. اینکه ممکن است غیر از این دنیای دوبعدی یک دنیای دوبعدی دیگر هم باشد! یعنی می شود؟ آقای مربع تصمیم دارد تا جایی که می تواند دنیاهای دوبعدی دیگر را کشف کند. آقای متساوی الساقین که یک مثلث است، آدم خنده رویی ست. آنقدر خونسرد است که آقای مربع لجش می گیرد. اما با این حال زندگی اصلا به آقای متساوی الساقین سخت نمی گیرد. انگار همه چیز خود به خود بر وفق مرادش است. آقای مربع چند بار سعی کرد مانند او باشد اما مربعها کجا و متساوی الساقینها کجا! آقای مربع فقط چهار زاویه قائمه دارد. اما آقای متساوی الساقین زاویه هایش را می تواند به دلخواه عوض کند. تازه این فقط یک جزء ماجراست. آقای مربع همین چند روز پیش فهمید که همه موجودات دنیای دوبعدی بزرگتر شده اند اما او همانقدر مانده.

آقای مربع می ترسد. آقای مربع از درون با خودش درگیر جنگی است. جنگی که یک طرفش خانم دایره استاده. خانم دایره را رنجانده و نمی داند چطور از او طلب بخشش کند. نمی داند چطور بگوید که دوست دارد بتواند محاطش کند. آقای مربع این روزها پر از خشم هست. حالا هم چشمهایش روی هم می روند و می خواهد بخوابد!

۱۳۸۷/۰۸/۰۱

بی عنوان

همین چند وقت پیش، به یکی، یکی که نه، عزیزترین کسی که در زندگی داشته ام و مهربانترین کسی که شناختم، قول دادم که خیلی چیزها را عوض کنم. حتی اگر دیر باشد. یکی از چیزهایی که شامل این تغییر است همین جاست. گاهی شاید، لحن اینجا عوض شود.

1- یاد گیری هر زبانی مشقت دارد. مخصوصا ما که دیگر سنی ازمان گزشته. یادگیری زبان در سنین کودکی و نوجوانی ساده است اما برای مغز خشک شده و صلب ما، کمی سخت. اما چیزی که در یادگیری هر زبان نادیده گرفته می شود آن است که پشت هر زبانی یک شخصیت نهفته. اول بگویم که دارم از زبانی حرف می زنم که تا حد قابل تاملی در آن مسلط باشید. به عبارتی بتوانید گهگداری به آن زبان فکر کنید و با خودتان حرف بزنید. اگر تا این حد به زبانی مسلط باشید، آن وقت خواهید دید که یک شخصیت پشت این زبان ظهور می کند. اغلب دیگر خود قبلیتان نیستید. یک جورهایی یک آدم تازه هستید. آنهایی که در بلاد غربتند (!) یا کلا زبان مادریشان غیر از فارسی ست خوب می فهمند چه می گویم.

2- مدتهاست این توی دلم مانده که بگویم. چه قدر آدمهای دور و برمان محرومند از احساس خوشبختی. «خوشبختی» و «احساس خوشبختی» دوتا چیز جدا از همند. همانگونه که امنیت و احساس امنیت. گاهی در کمال امنیت شما ترس دارید از چیزی. در حالیکه هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. گاهی هم در اوج نا امنی به هر دلیلی، شاید مثلا بی خبری، اصلا احساس نا امنی نمی کنید. خوشبختی هم همینطور است. خیلی آدمها دور و برمانند که خوشبختند اما احساس خوشبختی نمی کنند. و بالعکس. دوستی که تازه رفته بود به بلاد کفر می گفت اینجا جوانها همیشه شادند و خوشحال. چه می توانیم بگوییم. انگار این نسل سوخته تمامی ندارد. هر نسلی خودش را سوخته می داند. ما هم همینطور.

3- چه قدر ادبیاتم نامناسب است برای اینجور نوشتن. گرچه کور سوی امیدی دارم به اینکه کم کم ادبیات لازم برای اینجور نوشته ها را پیدا کنم، اما خودم خوب می دانم که سخت است. یک جورهایی انگار، با این حال و روز من نمی شود اینجور نوشت. یک جورهایی برای من، که نوشتن فقط وقتی به سراغم می آید که شادی رفته، انگار اینجور نوشتن سخت است.

۱۳۸۷/۰۷/۲۸

گاهی ...

گاهی آنقدر نفرت وجودم را فرا می گیرد که حتی از خودم هم می ترسم. باور کنید. هرگز دوست نداشتم از کسی یا از چیزی متنفر باشم، اما گاهی هیچ گریزی نیست انگار. گاهی حس می کنی راه گم شده. هیچ چیز پیدا نیست. همه چیز علیه توست و با خودت می گویی، ای بابا! می گزرد این هم. با خودت می گویی من نه اولینم و نه آخرین در این عالم که دنیا بر وفق مرادم نیست. اما سودش چیست؟ ما آدمها عادت داریم خودمان را گول بزنیم انگار. خوب حالا که چه؟ مگر اینکه دیگران دردی دارند مثل درد تو، مشکلی را حل می کن؟ نه خیر! تازه به نظر من این نهایت خودخواهی ست. انگار یک جورهایی وقتی دردی داریم، دوست داریم همه داشته باشند تا احساس آسودگی کنیم.

این روزها، لعنت می فرستم به خودم تمام مدت. باور کنید چرایش را نمی دانم. یعنی راستش از شما چه پنهان، گاهی می دانم! اما فقط گاهی. انگار این همه سال دیگر عادت کرده ام به نخندیدن، به اخم کردن، به شکوه و ناله، البته پیش خودم. در دلم. می دانید، آخر دیگر کسی نمی فهمد این حرفها را. انگار عادی شده.

این چند وقت عادت کرده ام به غم. همینجاست. کنارم. وقتی هم می رود انگار یک چیزی کم شده! خودم می روم دنبالش. بله، بله. می دانم، انگار دیوانه ام. نه نگران نباشید. کمی خواستم اینجا از خودم بنویسم. ببخشید اگر زیادی شخصی شد. گرچه، روال همیشگی ام همین بوده. خودم هم نمی دانم چه می گویم!

گاهی خسته می شوی. از خودت، زندگی، این صفحه تکراری که همیشه میزبان نوشته هایت است و طعم تلخِ تلخِ این قهوه. خسته می شوی از تلخی خودت، از آهنگهای تکراری، که محبوبت دوستشان ندارد، و از خاطراتی که انگار نمی خواهند رهایت کنند. خسته می شوی از حضور این همه افسردگی، غم، اخم، و از خود خستگی هم خسته می شوی. بعد هم هی با خودت کلنجار می روی که، بس است، اینقدر انرژی منفی نده، صبح که بیدار می شوی بگو: امروز روز خوبی ست، امروز روز خوبی ست ... ول کن این حرفها را! که را به سخره می گیری؟ همان اول صبح برو و خودت را در آینه ببین. به خودت پوزخند بزن و تمام گناهانت، تمام شکستهایت، تمام از پشت خنجر زدنهایت را خوب نگاه کن. به این نمی گویند تلخی، بدبینی. به این می گویند واقع بینی. باور کن!

این روزها ... باور کنید دیگر خسته شدم بسکه گفتم این روزها. به عقب که بر می گردم، می بینم تمام زندگی ام جمع همین روزهاست. انگار داری توی راه می روی و هی به فکر مقصدی. وقتی می رسی به انتهای مسیر میبینی هیچ چیزی نیست. بعد وقتی خوب فکر می کنی یا می پرسی از کسی، می بینی قشنگی این سفر اصلا همان مسیرش بوده. برگشتی هم نیست.

تا حالا شده زبانتان نچرخد به اینکه چه در ذهن دارید؟ نتوانید بیانش کنید؟ حتما شده. می دانم. هم دردیم. من هم این روزها همینجورم. تا حالا شده مثل یک سرباز بی اسلحه بمانید وسط میدان؟ مثل یکی که همه شهر آمده اند، دوره اش کرده اند، و با خشم و اخم نگاهش می کنند. تا حالا شده؟ باور کنید آدم بغضش میگیرد. هر قدر هم قوی باشد و بزرگ، بغضش می گیرد. مثل این کوچولوها وقتی می خواهند گریه کنند، لب و لوچه اش آویزان می شود از دو طرف و اشک پر می کند چشمانش را.

گاهی، آنقدر بغضت می گیرد، که دوست داری جعبه مداد رنگیهایت را بر داری، و همه جا و همه چیز را خط خطی کنی، و بعد هم خط خطی کنی کودکیهایت را. آهای با شما هستم، ببخشید اما، می شود برای لحظه ای گوشهایتان را بگیرید؟ آها! خوب است. می دانم که «شعر مرا می خوانی». گاهی خودم هم دلم می خواهد این کودک را از بین ببرم. اما تو دوستش داری. می دانم. و می دانم که انگار، این منم که بلد نیستم چطور، و کجا بگزارم که بازیگوشی کند. برای همین هم از تو طلب بخشش کردم. باقی ِدرد دل من برای تو، بماند برای وقتی دیگر.

گاهی انگار، به غم عادت می کنی. خنده روی لبهایت است و می خندی، اما نقاب را که کنار می زنی، آن بغض بالایی (یادتان که هست؟) توی آینه پیداست. گاهی حس می کنی، تا نهایت تنهایی. نه که تافته جدا بافته باشی یا مثلا بهتر از بقیه ای و تو را نمی فهمند و نمی دانم از این روشنفکر بازیهای کودکانه، نه. باور کنید. همینجوری، وقتهایی هست که حس می کنی تنهای تنهای تنهایی. حس می کنی هر چه مهربانی کردی، هرچه گذشت کردی، هرچه دوست داشتی، و هرچه کمک کردی آدمها را به شیوه خودشان، همه اش روی سرت خراب شده. گاهی حس می کنی با تمام وجود داری می وزی، مثل یک نسیم به دل کسی، هی این در و آندر می زنی، اما نمی شود. نمی شود. کاش می شد. گاهی حس می کنی، دهانت را بسته اند، و هر قدر می خواهی بگویی اینجایم، بی فایده است. گاهی ... گاهی ... گاهی ...