۱۳۸۵/۰۱/۲۵

روی پاهایم می ایستم ...

گاهی انسانها خویشتن را نابود می کنند. گاهی، هر لحظه را به مذبح می برند، و قربانی راهی می کنند که سخت در یافتنش غرقند. گاهی آدمها همه چیز را می دهند تا آنچه می خواهند بیابند. زمان را و هر آنچه در ذهن از آرزوها پرورده اند. برای یافتن دنیای دلخواهشان، هر آنچه در چنگ دارند می دهند.

از پس سکوتی که لبخند را سنگر می کند، از پس هر خنده ای که بر لبشان است گاهی، آدمها، به سادگی در انتظار لبخندی اند که کسی به آنها هدیه می کند. گاهی پشت تمام این روزهای دیوانگی و عصیان، پشت تمام این روزهای یکدندگی و کله شقی، یک چیز هست که امید بستن به آدمها برای دیدنش جز عذابی جاودانه نیست. هزاره ها باید صبر کرد تا فرشته ای از آسمان بیاید، و ببیند که انسان چه زجری می کشد.

به انتظار فرشته ها هزاران سال نشستن هم کم است. وقتی که بیایند، خنده شان را با هیچ هدیه ی آسمانی نمی توان قیاس کرد؛ و من هدیه ای از آسمان گرفته ام.

گاهی انسان بهت زده می شود. فقط بهت زده می شود. همین. که آیا اینها همانند که من دوست می داشتم؟ که آیا اینها همانند که من همسفر می پنداشتم؟

فرشته ی من، حتی در روزهای تنهایی و شکست هم مرا دوست داشت، حتی وقتی چون کودکی آزارش می دادم هم، به من لبخند می زد.

هیچ نظری موجود نیست: