۱۳۸۲/۰۷/۰۹

هذيان، پرسشهای بي‌پاسخ، سوالهای بی جواب

آغاز ... و آنچه از آن مي ترسيدم رخ داد. دلهره, اضطراب، ترس، ترسي نامعلوم. شايد ترسي که بتوانم نامش را ترس از، از دست دادن او بگذارم. تمام فرصتها را از دست داده بودم. هر بار هجوم و فشار احساسات در ذهنم باعث آشفتگي ام مي‌شد، سعي مي‌کردم چيزي بنويسم. هر بار خواندن نوشته‌هاي ديگران که در اين حالتها نوشته شده بودند، برايم تداعي مي‌کرد: اين نيز بگذرد. حالا، خودم گرفتار شده بودم. نمي‌دانستم چه بايد بنويسم. فقط قلم را در دست گرفته بودم، و خطوطي را روي کاغذ سياه مي‌کردم.بي‌حوصله، به آن لحظه مي‌انديشيدم که او را ديدم و عليرغم آشنايي قبلي، برايم متفاوت به نظر رسيد. هيچگاه به عشق در نگاه اول ايمان نداشته‌ام اما حالا ...
برايم مثل همه بود ولي، اين زمان است که همه چيز را تغيير مي دهد. آرام آرام هر حرکت و هر رفتارش برايم جالب توجه مي‌شد، و با خودم تکرار مي‌کردم: ماتت بمحراب عينيک ابتهالاتي .
آنچه فکر مي‌کردم عشقي است، دوست داشتني بيش نبود، دوست داشتني نه از نوع معمول آن، بلکه در حدي بالاتر. آنچه فکر مي‌کردم دوست داشتن است، به تدريج فهميدم که عشق بوده. خدايا اين ترديد چيست؟ نکند روزي اين نيز ... غير ممکن است. نمي‌توانم تصور کنم. مدتها بود در کلنجار با خود بودم که : بران اين همه احساسات را از خودت. ولي هر چه بيشتر مقاومت مي‌کردم، بيشتر مورد هجوم واقع مي شدم. هر بار مي‌ديدمش، غمي سراسر وجودم را فرا مي‌گرفت. نمي‌دانم از چه بود. آيا نبايد بهترين لحظه زندگيم، لحظه با او بودن باشد؟ نبود؟ بود. پس اين حزن از کجا مي‌آمد؟ ترس از جدايي؟ مگر حالا جدا نبودم؟ بودم. پس از چه بود؟ از چه هست؟ شايد هيچگاه نتوانم بفهمم. هر لحظه‌اي که در کنارش بوده‌ام در ذهنم نقش بسته. با خودم مي‌انديشم: آيا ممکن است روزي اين دقايق و ثانيه ها محو شوند؟ و نفسم به من نهيب مي‌زند که: نه.
او، گام بر مي‌داشت و من همراهش. خوشحال مي‌شد، خوشحال مي‌شدم. غمگين مي شد، غمگين مي‌شدم. اين احساس تعلق و يگانگي را جاي ديگري به اين قوت حس نکرده بودم. وحدت و يگانگي دو روح، تا چه حد مي‌تواند عينيت يابد؟ اصلا آيا در عالم حقيقت امکاني برايش متصور است؟ اگر هست، در عالم واقع چه؟ با خود انديشيدم: آيا روزي بدون او زنده خواهم ماند؟ در نگاه اول به نظر خودم هم اغراق آميز آمد! زمان، زمان، اين موجود ناشناخته هميشه همه چيز را حل مي کند. ولي آيا اين بار نيز او را از خاطرم محو خواهد کرد؟ و باز هم همان نهيب که حالا ديگر مي‌شد قاطعيت، اطمينان و يقين را در آن با تمام وجود حس کرد که: نه.
به او مي‌انديشيدم، و ذهنم از اطرافم مي‌گسست. چيزي نمي‌ديدم، نمي‌شنيدم. به صورتش خيره شده بودم. پلک مي‌زد و اين پلک زدن برايم عمري به طول انجاميد. در رخسارش چيزي گواهي مي‌داد که اندوهي بر دلش سنگيني مي‌کند. چه بود؟ کاش مي‌توانستم چون دفتري قلبش را برگ به برگ بخوانم، ذهنش را صفحه به صفحه بپويم، و هر کلمه اندوه بار را از آن بزدايم.
آيا عشق يک جانبه است؟ آيا من حق دارم عاشقش باشم در حاليکه او نسبت به من احساسي ندارد؟ بارها در نهايت خودخواهي با خودم انديشيده‌ام که: اگر من عاشق اويم، پس مهم نيست که او چه احساسي دارد. آيا اين عشق (آنچه حالا براي خيلي ها بازيچه‌اي شده است) موجب اعتلاي روح سرگشته‌ام خواهد شد؟ که اگر نشود بي‌ ارزش است. حالا در تناقضي گرفتار شده بودم: عاشق هر چه دارد از شکستگي نفس دارد، نفسي که به محض آنکه بفهمد عشق، في نفسه، سبب کمال آدمي است، مغرور خواهد شد. و چون هيولايي در تاريکيِ اعماق ِ چاهي به ژرفاي تمام آنچه دنيا مي ناميم، به آدمي چنگ مي‌اندازد و او را پايين مي‌کشد، پايين و پايينتر.
آيا در دل هر انساني، فقط يک جا براي عشق وجود دارد؟ آيا در دل هر انساني جا براي فقط يک عشق وجود دارد؟ پس چرا آنها که داعيه عشق او را دارند، مجنون را مي‌ستايند و فرهاد را و قيس را؟ ما هنوز هم جايگاه عشق مادي را در زندگيمان نمي‌دانيم. آيا روزي خواهيم فهميد؟ تا دنيا دنياست، و تا ما زنده‌ايم، خواهيم آموخت.نه، تا مي‌آموزيم زنده‌ايم! عشق و دل‌بستگي تفاوت دارند، اين را خوب درک مي‌کنم. حالا من به او دل بسته‌ام؟ يا عاشقش هستم؟ دل‌بستگي، با دور شدن کمرنگ و کمرنگتر مي شود، ولي عشق نه، در واقع نبايد . وقتي از او جدا مي‌شدم، حال طفلي را داشتم که نيمه شب با ديدن کابوسي از خواب جسته است. سرگردان در تاريکي ژرف شب، که نمي‌توان تصور زوالش را با رسيدن سپيده در ذهن مجسم کرد. ستاره‌هايِ کم فروغ ِ آبي را تماشا مي‌کردم و دوباره خود را به آرامش و سکون و تاريکي مي‌سپردم تا شايد دوباره در خواب او را ببينم. اما همچنان ترسي را که در آن شب تاريک، سببش تنهاييم بود ( و حالا ديگر باعث شده بود تنها نباشم) در کنارم آرميده احساس مي‌کردم، که مانعي بود براي آنچه موجب وصال او مي‌شد: رويا.
خوابيده بودم، عليرغم همه آنچه بر من گذشته بود. مثل هر بار او را به خواب مي‌ديدم، خندان و شاد: چرا غمگيني؟ پاسخش را نمي‌دانستم. اگر هم مي‌دانستم نمي‌توانستم کلمه‌اي بر زبان بياورم.مثل هر بار مست نگاه‌ها و لبخند مليحش، مثل گنگ حادثه ديده‌اي که ذهنش تا نهايت جنون آشفته شده، به او خيره بودم، پلک نمي‌زدم. مي‌خواستم لحظه لحظه صدايش و تمام جزييات وجودش را به حافظه بسپارم. ناگهان بادي وزيد و مانند شسته شدن طرح ِ روي ماسه هاي ساحل، به هنگام برگشتن موجها به دريا، خيال او را شست، از خواب پريدم.
باران مي‌باريد. تابستان و باران؟ برايم عجيب بود ولي کم اهميت. زير باران مي‌رفتم.در مقابلم سايه اي مي‌ديدم که نزديک مي‌شد. کم کم با واضح شدنش، شناختمش.مگر مي‌شد او را نشناسم؟ به هر شکلي بود و هر جاي دنيا، با يک نگاه مي‌شناختمش. نزديک مي‌شد و نزديکتر. چهره‌اش روشنتر از هميشه بود. گويي معصوميت يک طفل نوزاد را با خود داشت. نمي‌توانستم روي پاهايم بايستم. حس کردم زانوانم سست شده‌اند.آرام روي زانو افتادم و سرم به دوران افتاد....
چشمهايم را گشودم، چيزي روي صورتم بود. بعد حس کردم کسي آن را برداشت. باز هم او. به چشمانم مي‌نگريست. دستش را روي گونه ام گذاشت، با انگشت سبابه‌اش لبهايم را لمس کرد. صورتش خيس بود از باراني که نمي‌دانم چرا، به چشمانم نمي‌ريخت. چند تار مو به صورت خيسش چسبيده بود. لبهايش را به گونه‌ام نزديک کرد و ... ناگهان محو شد. گويي اصلا وجود نداشته. حس کردم نيرويي ما فوق طبيعي ما را جدا نگه مي‌دارد و هر تلاشی براي وصل را نابود مي‌کند. آيا اگر مي‌فهميد که هُشيارم، باز هم اينگونه به من نزديک ميشد؟ سرابي بيش نبود. هيچگاه در عالم واقع حتي آن نگاه محبت آميز را هم نداشت.
اضطراب. انتظار. داشتم ديوانه مي شدم. ضربان قلبم شديد شده بود. با دقت به اطرافم نگريستم. اثري از انساني نبود. بايد مي‌آمد ولي دير کرده بود. نشستم و سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم. سودي نمي‌بخشيد. ضربان قلبم تندتر و تندتر مي‌شد. دوباره پرسشها آغاز شد: اگر نيايد؟ نمي‌آيد، بيهوده منتظري. وقتي آخرين بار او را ديدي، مي‌توانستي در نگاهش بخواني که از تو در گريز است. نگو که نديدي.نخواستي ببيني، خواستي؟ نخواستي که باور کني، خواستي؟ خودت بارها گفته‌اي که عليرغم شکي که به حرفهاي اينگونه داري، ولي باور داري که گاهي ميتوان، در نگاه يک فرد، همه عشق يا نفرتي را که در وجودش هست خواند. تو اين نگاه عاشقانه را ديده‌اي، نديده‌اي؟ پس حالا چرا منتظري؟ ترحم. هر بار که به تو حتي يک نگاه ساده مي‌کند از روي ترحم است. ترحم نسبت به يک طفل ديوانه. يک طفل که نياز به مراقبت دارد و ناتوان است از کنترل احساسات بچه گانه‌اش نسبت به آدمهاي اطرافش. ناتوان است از يک لحظه تفکر منطقي ناخودآگاه. هر لحظه بارها عاشق مي‌شود، متنفر مي‌شود، خوشحال مي‌شود و غمگين. به سرعت با ديگران دوست مي‌شود و محرم اسرار. اما ديري نمي‌پايد که آنها را دفع مي‌کند تا دور دستهاي بي‌منتها. به ياد آور: فاصله عشق و نفرت تار مويي بيش نيست . هر چه کمتر عاشق شوي، کمتر متنفر خواهي شد.نگو که: از پايان مي ترسيدم و آغاز کردم. چه اصراري داري که همه با تو دوست باشند؟ چرا نمي‌خواهي باور کني که برخي حتي از تو متنفرند؟ او نياز به کسي دارد که اگر لازم شد بتواند مراقبش باشد و تو ...
از شلوغي پرسشها، سرم درد گرفته بود. کلمات مثل رگبار در سرم فرو مي‌ريخت و نمي‌توانستم جلو صداها را بگيرم. تا حدودي راست مي‌گفت، يک بچه. چه تضميني که اين عشق نيز، فردا از ذهنم زدوده نشود؟ نه، امکان ندارد. در طول اين مدت من هيچگاه از افکارش چيزي نمي‌دانستم. هيچگاه مهم نبود که او عاشق هست يا نه! من بودم، و اين، کافي بود... تازه مي‌فهميدم که وقتي مي‌گفت خودخواه هستي منظورش چه بود؟ و تازه مي‌فهميدم که دلم تنگ شده است. حتي براي يک ذره ترحمش! اما دريغ، من طفلي بودم نوپا که تازه داشت مي‌آموخت عشق يعني چه! جهلم به حدی بود که حتی نمي‌دانستم عشق آمدنی است نه آموختني .
تنها بودم. ساعتها بود کسي را نديده بودم و تنها، در هجوم افکار آشفته، با خود مي‌انديشيدم و هذيانها همچنان بر لبم جاري. با تکرار هر خاطره از او، حسرتي بر حسرتهايم افزوده مي‌شد....
کنار هم نشسته بوديم. خيره به آدمهايي که هر يک در فکري، از روبرومان عبور مي‌کردند. در چه فکري بود؟ دقايقي بود کنار هم بوديم. بدون هيچ کلمه‌اي. اين سکوت را بارها تجربه کرده بودم. هر بار قبل از ديدنش با خود مي‌گفتم: اين بار ساعتها مي‌توانم با او به گفتگو بنشينم. و هر بار با ديدنش هر چه پيش خودم تکرار کرده بودم، و قبلا بهتر از هر چه تصورش را بکنم، حفظ بودم، فراموش مي‌کردم همه را، و شايد فقط نامش بود که در ذهنم مي‌گشت و فکرم را مشغول کرده بود.
همچنان آرام بود. گويي آن موجود نا‌آرامي که قبلا با دوستانش مي‌ديدم، خودش نبود. اثري از آن شادي و آن جنب و جوش نمي‌ديدم. به کنارم نگاه کردم و چشمانم با چشمانش تلاقي کرد. خيره بودم و خيره بود. آنقدر نگاهش کردم، بی هيچ کلامي، تا آنکه ديگر طاقت نياوردم و نگاهم را گسستم که: برويم! دير مي‌شود! و بدون کلامي، جلوتر از من راه را در پيش گرفت. از نگاهها مي‌توانستم آنچه را مي‌خواهم بخوانم. خدايا کمک کن اشتباه نکرده باشم. که اگر در اشتباه باشم....
حالا آرام روي نيمکت نشسته بودم و به آسمان آبي خيره شده بودم که يک لکه ابر، مثل پرنده اي بزرگ، اين سو به آن سويش را مي‌پيمود. نمي‌دانم چه وقت لکه‌ي ابر،بزرگ شد و آسمان را پر کرد. بعد صدايي و بعد ...، قطره هاي ريز باران آرام مي‌چکيد و خيلي چيزها را مي‌شست، خيلی چيزها را.يک روز ديگر را بايد بدون او سر مي‌کردم.
بازهم يک کابوس. نه. بدتر. آنکه عاشقش هستم مرا دوست دارد و آنکه دوستش دارم عاشقم است . خدايا، اين بار امانت که بر دوشم نهادي، خيلي سنگين است، خيلي. ولي به مقصد مي‌رسانمش ... مطمئن باش، شک نکن!

هیچ نظری موجود نیست: