۱۳۸۴/۰۲/۰۷

برای هيوا

اول: تعبيرت را از حضور مادر خيلی پسنديدم. واقعا عالی بود.

دوم: کامنت دومت را خيلی خوب نفهميدم. مشتاقم که بدانم چه می خواستی بگويی. «اما استدلالت ميدونی چيه خودم رو ميگم نگاهتون به زندگی فرق داره ولی من خودم با اين حرف خودم در تناقضم». اگر فرصتی يافتی برايم بگو.

سوم: من به حس ششم تو اعتقاد دارم. چرايش بماند برای بعدها. اما در باب خوابگاه هم موافقم. خوابگاه برای من زمانی يک مدرسه بزرگ بود. حالا اما از آن ابهتش کاسته شده. ديگر چيزهای زيادی به من نمی آموزد. و به قول تو گرچه قبلا ها هم دلم تنگ می شد برای آن فضای وصف نا شدنی خانه و شهرم. ولی حالا اين احساس بيشتر به سراغم آمده. گويی سوهان خوابگاه دارد می رسد به مغز استخوانهايم!

چهارم: می خواستم بگويم دوست دارم وقتی کسی که عزيزترين است برايم، آنکه خيلی می فهمد، آنکه فارغ از وابستگيهای بچه گانه و بی ترس از آسيب ديدن يا آسيب رساندن به او دوست دارم صدايش را بشنوم، آنکه هميشه بی صبرانه و بی صدا، بی شتاب و مشتاقانه به انتظار شنيدن صدايش هستم، دوست دارم وقتی اينجا می آيد و اينها را می خواند هيچ گاه دچار سوء تفاهم نشود. شايد يک دليل اينکه در مورد بعضی نوشته ها اينقدر وسواس هستم همين است. می خواهم بداند که چه قدر دوستش دارم و اينکه برايم خيلی مهم است که درباره ام چه فکر می کند.

هیچ نظری موجود نیست: