۱۳۸۴/۰۱/۲۴

نزدیکی!

اول:
چه قدر غم انگيز است كه ما آدمها تا وقتي كسي را كه دوستش داريم در دسترس داريم نمي بينيمش و متوقعيم از او. مانند بودن خودمان بديهي فرضش مي كنيم و گاهي حتي برايمان ملال آور مي شود و فراتر حتي، گاهي خودمان دورش مي كنيم تا نبينيمش. بعد اما، همين كه براي مدتي از دستش بدهيم، نبينيمش يا نشنويمش، دلمان برايش تنگ مي شود و گاهي هم احساس مي كنيم بودنش يك شگفتي بوده. درست مثل زندگي. حتي گاهي از جنس زندگي.

هر چه بيشتر در روح آدمها غور مي كني، پيچيدگيهايشان را بيشتر لمس مي كني. اين بار اما ديگر اين پيچيدگي خيلي سخت قابل هضم است. نمي دانم چرا. نمي دانم.
آدمها از نزديك شدنت مي ترسند. نمي دانم مي ترسند كه چه چيزي را از دست بدهي يا بدهند. فرديتشان را و تنهاييشان را شايد و يا شايد چيزهايي كه من از درك و فهمشان عاجزم. حتي اگر يقين داشته باشند كه با درستكارترين آدم اين عالم سر و كار دارند.
اين روزها كاملا گيجم. خيلي خودم را آزمودم. براي دوست شدن با ديگران خيلي احتياط كردم و حتي همان آغاز دوستي گفتم كه مرز من براي نزديك شدن به آدمها نامحدود است (اين را هم مي فهمم كه خوب نيست و من در جنگ دائمي با افراط و تفريطهايم، در اين جبهه هم درگيرم. مگر يك سرباز از چند جهت مي تواند بجنگد؟ شما بگوييد!) البته اگر كسي همان اول خودش مرزي بگزارد من عقب خواهم نشست. بگزاريد اينطور بگويم. مرز من مرز طرف مقابلم است اغلب.
آدمها از نزديك شدن من مي ترسند. وقتي هستي و دور هستي همه چيز خوب است. به محض نزديك شدنت ترس برشان مي دارد. حق دارند البته. اين قدر نزديك شدن خيلي عادي نيست. ديوانگي است يك جورهايي. مال دنياي خيال است. اگر واقع بين باشي خواهي فهميد كه در دنياي واقعي نمي شود اين قدر به آدمها نزديك شد. اين قرابت فقط مال دنياي قصه هاست. قصه ها. افسانه ها.

دوم:
«چه لزومی دارد برای جزییات زندگی گریه کنیم وقتی کل زندگی گریه دارد؟»

سوم:
شاید یکی از ایرادهای عمده ما انتقاد ناپزیر بودنمان است. آدمهایی که من دور و برم میبینم (خودم را استثنا نکردم) خیلی سخت اشتباهاتشان را می پزیرند.
معذرت خواهی برای اغلب آدمها کار خیلی سختی است و اغلب هم وقتی ازشان معذرت خواهی کنی فورا خودشان را در موضع بالاتر تصور می کنند. بعضی ها هم که اصلا بهتر است ازشان معذرت نخواهی. به نفع همه است. اگر این کار را بکنی فورا فکر می کنند جزو معصومین هستند و لابد در دلشان مرثیه ای هم برای خودشان می خوانند که چرا کسی کنه وجودشان را نشناخته.

چهارم:
اگر توانستید ویژه نامه سال 1383 شرق را پیدا کنید، مطلب مینا اکبری در صفحه 118 را با عنوان «پایان عصر سینمای روشنفکری در ایران، مرگ تفکر در ضیافت ساده پسندی» را بخوانید. البته مطالب خواندنی زیاد دارد. اجازه دهید بخوانم. می گویم برایتان!

هیچ نظری موجود نیست: