۱۳۸۳/۱۲/۰۸

آرامش در حضور شب

اين نوشته را بعد از نوشتنش خواندم. هر چه با خودم کلنجار رفتم که پرده سوم را هم بگذارم نتوانستم.



پرده اول:

بغض گلويم را فشرده بود. چشمهايم از خواندن خسته شده بود. دلم چيزي مي خواست كه آرامم كند. مثلا يك نوشيدني در نهايت تلخي. چندين برابر هميشه قهوه در ليوان ريختم و آب جوش هم رويش. روي تختم كز كردم. كف دستهايم را دور ليوان حلقه كردم و آرام آرام شروع كردم به خوردن.



پرده دوم:

بي‌قرار رسيدن فردا هستي. مي دانم. به مكاني بيانديش كه قرار است ببيني اش. چه حديث مهمي خواهد گفت با تو؟

ذهنت را خسته نكن. بگزار تا آفتاب فردا ذهنت را روشن كند. امشب فكرت را بسپار به سياهي، سردي و نمناكي موجودي كه خورشيدِ فردا را خواهد زاييد. به شب با تمام سردي و بي روحي ظاهرش. با تمام تاريكي و ناپيداييش. بگزار اين شب بشويد هر آنچه در ذهنت ساخته اي تا خورشيد فردا (اگر كه ابرها نامردي نكنند) روي ذهنت با خطي خوانا و زيبا بنويسد آنچه بايد بنويسد. بنويسد كه زندگي زيباست و گاهي آدمها تبديل مي شوند به وسيله اي براي آزمودن بندگان ديگر خدا. گاهي آدمها تبديل مي شوند به ... به قرباني. بعضي شان هم آنقدر نامردند كه ... كه گفتن ندارد. بگزار بنويسد اين خورشيد همه اين چيزهاي زيبا را و بگزار قبل از رسيدن به قتلگاهش و قبل از قرباني شدنش به دست همان شبِ زاينده اش هر آنچه زيبا و دوست داشتني است بر ذهنت حك كند. نگو كه بيهوده است نوشتن همه اينها. گر چه شب باز هم محوشان خواهد كرد اما نوشتنشان بيهوده نيست. گرچه روز تازه با خود تفكر تازه مي آورد و آفتاب دوباره هر آنچه در ذهنت نوشته بود تجديد مي كند. بگزار اين شب آرام آرام نفوذ كند در ذهنت. بگزار خستگي فكر كردن، اين همه فكر كردن را از تو بگيرد. خودت را بسپار به نوازش اين شب كه او هم مثل تو خسته است. خسته است و شرمنده از گناهان ابناء بشر.

خستگي‌ات را، خستگي مفرط ذهنت را از انديشيدن، تلاش كردن و جنگيدن چون سربازي بي سلاح اما از جان گذشته بسپار به همه ستارگاني كه در شب براي ديدنت، فقط براي ديدن تو، مي آيند. به خنده هايشان هم وقعي نگزار. مگر آدمها نخنديدند به تو؟ خشنود باش از اينكه كائنات را به شعف وا مي داري. بگزار همه بخندند و خوش باشند. غم را براي تو و براي معدودي نوشته اند شايد. اما نه. اين تنهاييت را كه در اين چند گاه با قيمت گزاف به دست آورده اي با جان و دل محافظت كن. بگزار شب در تو نفوذ كند تا در آستانه سحر، خورشيد لذتي نامحدود به تو ببخشد. همچون فرو كردن تن در آب سرد و سپس سپردنش به گرماي آب گرم. بگزار قلم خورشيد در سحرگاه، آرام ذهنت را قلقلك دهد و احساس ناشي از ساييده شدن آفتاب بر مغزت تو را در خلسه و لذتي وصف ناشدني فرو كند. همه آنچه از آدمها ديدي در روز، از ياد ببر. اين چند ساعت شب را در آرامش سپري كن كه نيرويي براي پذيرفتن نامردمي ها و خنجر زدنهاي پسران آدم و دختران حوا در روز بعد به تو بدهد. ذهنت را خالي كن از اين همه فكر. ذهنت را خالي كن از انديشيدن به مشكلات همه دنيا. ذهنت را خالي كن از همه چيز و بخواب. اشك نريز. كافي است. صبح كه بيدار شوي خورشيد چشمان پف كرده ات را خواهد ديد و آنگاه بايد گريه خورشيد را هم ببيني. پس اشك نريز. اشكهايت در آغوش شب، شب را نيز به گريه مي اندازد. خودت را به آغوش او بسپار و آرام بو بكش. حس مي كني؟ بوي لذيذي است. نم، سرما، تاريكي و بي خبري. دستهايت را دور شب حلقه نكن. بگزار او تو را در آغوش بكشد. بگزار يكبار هم كه شده تكيه كني بر كسي. بگزار يكبار هم كه شده نگران نباشي كه: «پس مرا چه كسي بايد مراقبت كند؟» شب تنها موجودي است كه مي تواني بدون ترس از هرگونه كج فهمي و تهمتي، تهمت ضعيف بودن، خودت را در آغوشش رها كني و براي چند ساعت بي خبري را تجربه كني. براي چند ساعت عميق نفس بكشي. بو بكشي و اينبار لذتي را تجربه كني كه هيچگاه فرصتش را ندادي به خودت. حتي لحظه اي ترديد نكن كه اين شب به محض بالا آمدن خورشيد و به محض حضور سحرگاه تو را از ياد خواهد برد و تو هيچگاه او را بسته و وابسته خودت نخواهي كرد اگر كه نگراني ات فقط همين است. اگر فقط همين است كه مي دانم نيست.

خورشيد فردا كه بالا بيايد همه اينها از يادت خواهد رفت. خورشيد فردا دوباره زندگي را و آدمها را به تو باز مي گرداند. تو را از تنهاييت بيرون مي كشد و مي افكندت در آغوش زندگي. در آغوش هياهوي آدمها براي هيچ و در ميان ازدحام افكار پليد و آلوده. آرام در كنار اين شب دراز بكش. غنيمت بشمارش كه ديگر هيچگاه موجودي را نخواهي يافت كه تو را اينگونه به چشم يك انسان بنگرد. همه تو را به چشم يك مرد مي بينند. همه‌ي خستگي ات را بده به او تا فردا ذهنت آزاد و چابك چون كودكي پر شور باز هم درون نگرانت را بپوشاند تا كسي نيانديشد كه خسته اي. تا همه بدانند كه تو خودت راه را برگزيده اي و تا همه تفاوت خستگي را با نا اميدي بفهمند كه تو اگر خسته اي ولي هيچگاه نا اميد نبوده اي. اين شب تو را در آغوش خويش خواهد فشرد. سر بسپار به او و ريه هايت را پر كن از خنكي. نخواهي يافت انساني را كه اينگونه تو را در آغوش بكشد. نخواهي يافت.

صدايم را مي شنوي؟

«آري. اما نمي توانم.»

و لحظه اي بعد در آرامش شب در خلسه بودي. حتي شب هم ديگر مي ترسد از در آغوش كشيدنت. تو باز هم به مرز شب رسيدي. حالا ديگر شب منع دارد از در آغوش گرفتنت. چرا؟ اين تقدير توست.

پرده سوم: ...

هیچ نظری موجود نیست: