داستان یک شهر
۱۳۸۴/۰۵/۱۶
انسان
در برهوت این دشت
حتی وقتی مادر، خورشید، هست
هیچ سایه ای زنده نمی ماند
جز سایه یک مرغ سرگردان
که فریاد میزند:
انسان، انسان
«م. شاکر»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر