تنهایی هم از آن چیزهایی است که زود به آن عادت میکنیم و ترک آن هم غالبا سخت است. وقتی مدتی را تنها میگذرانی همه چیز مال خودت میشود. لحظه لحظه زمان و نقطه نقطه فضا. همه چیز. دیگر برایت سخت است کسی را در اینها شریک کنی. برایت سخت است قدری از وقتت را بدهی به کسی. قدری از مکانت را خالی کنی برای نشستن کسی در کنارت. تنهایی خود خواهی میآورد. یا شاید بالعکس. به هر حال ایندو خیلی از اوقات ملازمند. وقتی تنها هستی رخوتی را حس میکنی که در با دیگران بودن نیست. میتوانی چشمانت را ببندی، دراز بکشی و به هر چه دلت میخواهد فکر کنی. دیگر کسی نیست که با حرفهایش تصاویر ذهنیت را وادارد به ساخته شدن. خودت میسازیشان اگر هم خواستی گریه کنی میتوانی. خواستی بخندی هم. راستی چرا ما از خندیدن (بی دلیل) یا گریستن در برابر دیگران شرم داریم؟ شاید از خندیدن نه، ولی از گریستن چرا. چرا؟ مگر فرق خنده با گریه چیست؟ تازه گاهی گریه کردنها دلیل دارد. یعنی راستش را بخواهی همیشه دلیل دارند. خیلی سخت میتوان بی دلیل گریست ولی میتوان بی دلیل خندید. اما تنهایی بیشتر اشتیاق گریستن دارد تا خندیدن. وقتی تنها هستی تازه میبینی که خودت هستی و خدایت. تازه میافتی به صرافت یافتن راهی. چه راهی؟ به کجا؟ مگر هدف را میدانی؟ نه. اصلا میافتی به صرافت یافتن همان هدف. و بعد میبینی ماجرا از آنچه میاندیشیدی بغرنجتر است. پیچیدهتر است. نه اینکه ناامید شوی. نه اینکه دچار جزع و فزع شوی. نه. فقط تازه میفهمی که راهت دراز است. و میفهمی که اگر مسئلهات پاسخی ندارد نباید ناامید شوی. شاید پاسخ در دور دستهای نادیدنی باشد. ولی هست. پاسخش هست. هست.
چشمت را میبندی. بعد شروع میکنی به ساختن تصاویر دلخواهت. خیلی ساده است و جذاب. بعدش هم دیگر خیلی سخت از این حال خارج میشوی. وقتی تنها هستی حس میکنی همه چیز تحت اختیار توست. راستی خدا هم همین حس را دارد؟ از تنهایی حوصلهاش سر نمیرود؟
تنها هستم و زیر آسمان شب گام بر میدارم. نگاهم به ستارههاست و دنبال چیزی میگردم که نیست. چیزی که مدتهاست حسی میگوید گمش کردهام. تنها و در فکر تنهایی این کره خاکی در این کهکشان لا یتناهی نگاه خستهام را میدوزم به نورانیترین نقطه آسمان که شاید هم نورش از خودش نباشد. تنها و در فکر اینکه تا کی احساس تنهاییم ادامه خواهد داشت گوش سپرده بودم به زمزمههای باد که آرام درختان را نوازش میکرد. چه شب آرامی، که شاید نشان از آرامش قبل از طوفان باشد. این کره تنها میگردید و میگردید و هر لحظه مرا به دیدار خورشید نزدیکتر میکرد. لحظاتی دیگر سپیده بر میآمد.
در تصورات کودکی خداوند را موجودی (نه مرد و نه زن) میدیدم در آسمانها. حالا هم. در اوج آسمانها. تنهای تنها. اما تنهایی همواره نابودگر خویش است. یا لااقل همیشه در تلاش برای نابودی خویش است. تنهایی خداوند هم، خود را فنا کرد. و حالا او تنها نبود. ما هم بودیم. کائنات هم بودند.
گاهی از تنهاییت خسته میشوی. اما ترک آن هم برایت سخت است. این خاصیت تنهایی است. تو را میکشد در خودش و اعتیاد میآورد. گاهی فکر میکنم در تنهایی به اصل خود بر میگردیم. حتی گاهی آن خلسه و سکون لحظات غوطه ور بودن در وجود مادرم را به یاد میآورم و صدای قلبم را میشنوم. و صدای یک قلب دیگر. بعد در انتظار زایشی دیگر و به امید آن، لحظات را سپری میکنم.
شب است و نور خفیفی اتاق را روشن کرده. آرام و بی صدا دراز کشیدهام روی زمین و خنکی مطبوع زمین را به درون میکشم و احساس سرما میکنم. صدای آرام آهنگی را در ذهن میشنوم. آهنگی آشنا و صمیمی. کم کم احساس گرما میکنم. نه. احساس میکنم گرما و سرما در درونم آمیختهاند. جدا جدا هر کدام را احساس میکنم. هر یک را به تنهایی. در لحظهای که سعی میکنم متمرکز شوم باز همان احساس آشنای همیشگی، که مرا سر در گم کرده، به سراغم میآید. باز جای خالی آن بخش از وجودم را که از دست دادهام حس میکنم. حالا میدانم که باید به دنبال گمشدهام بگردم. به دنبال آن بخش از روحم که .... وقتی تو شب گم میشدم، ستاره شب شکن نبود، میون این شب زدهها کسی به فکر من نبود... آواز خون کوچهها، شعراشو از یاد برده بود، چراغا خوابیده بودن، شعلشونو باد برده بود... آخ اگه شب شیشهای بود، پل به ستاره میزدم، شکسته آینه شب و نیزه خورشید میشدم.
بیخیال. به هر حال، برای روز تازه، اجازه بی اجازه. به قول دوستی، فردا روز خوبی خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر