اين روزها بدجوری حساس شدهام. خيلی زودرنج و بهانهگير. و هر آنچه برايم به راحتی قابل تحمل بود، حالا خيلی تحملش سخت شده. بهانه جويیهای بیمورد، دلشورههای بيجا، نگرانیهايی که نمیگزارند زندگی آن طور که بايد، بگزرد. حساسيتهای بیهدف که گاهی فقط انسان را در تقابلی طاقت فرسا و بی نتيجه با محيط و اطرافيانش قرار میدهد. اين را از يک سری حوادث که میگزرند میگويم و احساسم اين است که اينها عوارض يک سلسله درمانهای روحی است که برای خودم در نظر گرفتهام. فکر میکنم که دارم دوران نقاهت را طی میکنم و يکی از نگرانيهايم آن است که اين محيط و آنچه بر سرم آمده، مرا نسبت به اين حساسيتها بدبين کند. نمیخواهم اين حساسيتها از بين بروند زيرا که به آنها اعتقاد دارم. البته همواره معتقدم بودنشان به شکل کنترل شده از نبودن، و نبودنشان از بودنشان به شکل کنترل نشده بهتر است.
راستی اين را برای يک نفر نوشتم. مدتهاست البته که نوشتهامش ولی لازم نديدم که بخواندش. حالا اما ... شايد لازم باشد.
«لحظهای در احساس من تردید نکن. آنچه گفتم به تو، به وقوع خواهد پیوست. من شکی ندارم. این تویی که باید به یقین برسی. (از در که بیرون آمدم، خیابان خیلی خلوت بود و آسمانِ شب، وسوسه انگیز برای قدم زدنی طولانی). خوب میدانی که چه قدر دوستت دارم. از آن مهمتر، خوب میدانی که «چگونه» دوستت دارم. آن خدایی که من میشناسم، آن خدایی که همیشه همراهم بود، آن هم نه یک همراه عادی، حتی سواره هم نبود، آن خدا آنقدر مرد هست که نتواند چنین کند با تو. حداقل اینکه، ترسو نیست. این را خوب میدانم. مردی که بترسد، نیست. مردی که بترسد وجود ندارد و بیش از توهم طبیعت و جهان پیرامونمان چیزی نخواهد بود. (هوا رو به خنکی گذاشته. میدانم که خوابیدهای و حرفهایم را نمیشنوی). باز کن چشمهایت را. باز کن. همهی ما اشتباه میکنیم. شجاع باش و بپذیر (میدانم که هستی). اگر حرفی بیاغراق بگویم، باور نخواهی کرد. ولی مهم نیست به قول «او»، من مجبور نیستم خودم را نزد همه کس توجیه کنم. تو هم اگر نمیپذیری، نپذیر. ولی بدان که من در آن چهره، یک چیز روشن دیدم. هیچ کس هیچگاه به احساس من اطمینانی نکرد. اما این بار دیگر فرق دارد. این بار من خواهم رفت تا با خدای تو و من سخنی بگویم. سخن از کمک گرفتن نیست که همانا او «باید» کمک کند. او وظیفهاش کمک کردن است. سخن از صبر ِ لبریز شدهی توست و بخشودن اشتباهاتت. گناهان من که هیچ. ولی تو نه. تو هنوز پاکی. هنوز هم میشود در چهرهات چیزی دید که آدم را دلگرم کند. من برادر خوبی نبودهام تا کنون. ولی حالا میخواهم باشم. میخواهم باشم. میماند اینکه تو هم قبول کنی.»
راستی. هيچ وقت هيچ کس مرا جدی نگرفت. نه. نگويم هيچ کس که اينگونه ناشکری است. آنها که مرا جدی گرفتند، کمند. انگشت شمارند. آنها که معتقد بودند من بزرگ شدهام، خيلی کمند. خيلی انگشت شمارند! ولی بگزار همه در جهلشان بمانند. يقين دارم که وقتی پردهها فرو افتد، همه شگفت زده خواهند شد. اين هم دليل واضحی دارد. ما عادت داريم معصوميت و کودکی را با هم و ملازم هم ببينيم. هيچ گاه در ذهن کوچک ما نگنجيده که میتوان هم بزرگ بود، پير بود حتی، و در عين حال معصوم. شايد هم نشود. خدا میداند. به هر حال هميشه صداقت و سادگی و صراحت من و خيلی ديگر از رفتارهايم شُبهی ناقص عقلی و ناتوانی اجتماعی ايجاد کرده برای ديگران و من هم هميشه میخندم و خواهم خنديد به اين «ديگران». نمیدانيد چه لذتی دارد دانستن چيزی که ديگران نمیدانند!من فقط يک بار سعی کردم اين رفتارها را توجيه کنم که آن هم سبب تمسخر يک نفر شد. اول ماجرا هم برايم خيلی مهم بود. ولی حالا ديگر نه. بگزريم و بگزاريم زمان آنچه حقيقت رفتارهای من است را برای اين «ديگران» روشن کند. من به هنگام لزوم، روزی که ديگر هيچ چارهای نداشته باشم، دست از اين رفتارها خواهم کشيد و آنگاه است که .... اميدوارم هيچ گاه آن لحظه نيايد که من اين معصوميت را خيلی دوست دارم. نمیدانم چه چيزی میتواند مرا وادار به اين تغيير کند. ولی هر چه هست خيلی مهم است. من خيلی کم پيش میآيد که آن وسطها باشم. مرا يا در اوج و قله خواهيد يافت، يا در قعر و حضيض.
بوی خودخواهی و غرور میداد؟ اميدوارم که نه. میبينيد چه قدر میترسم؟ هنوز درمان نشدهام آخر. گفتم که، دوره نقاهت را میگزرانم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر