۱۳۸۲/۱۰/۰۶
ديروز خبر را شنيدم. ناگوار بود، خيلي ناگوار. ما چه حس ميکنيم از اين چيزها؟ آيا حق داريم در مورد آنها حرف بزنيم؟
چشمانش را باز کرد. فقط هفت سال داشت. چشمش به آدمها بود. آدمها؟ پاها. او فقط پاها را ميديد. سرد بود. خيلي سرد. ابتداي زمستان بود. هاج و واج اطرافش را مينگريست. چرا خانهاي نبود آنجا؟ آدمها ميرفتند و ميآمدند. ميدويدند . صداها مبهم بود. جيغ و فرياد، شيون، نفرين، دعا. چه ميگذشت؟ داشت از سرما يخ ميزد. بيحس شده بود. چشمان خواب آلودش را ماليد و سعي کرد پدر يا مادرش را بيابد. نبودند. نميدانست چرا در خانه نيست. او اينجا چه ميکند؟ کِي آمده؟ چطور آمده؟ نميدانست بايد گريه کند يا نه؟ آوار خانهها در مقابلش. چرا شهر اينطور شده بود؟ مطمئن بود آنکه شهر را به اين روز انداخته، آدمها هستند، نه خدايي که هميشه در مدرسه، از مهربانيش ميگفتند. ملحفههاي سفيدي که روي زمين بودند چه بودند؟ زيرشان چه بود؟ ماشينهاي سفيد با آژير قرمزِ رويشان همه جا بودند. آدمهاي با روپوش سفيد اين طرف و آن طرف ميدويدند. احساس سرما کرد. آفتاب داشت بالا ميآمد. آرام چشمانش را بست، و خودش را به خيال سپرد. به خواب رفت. آفتاب بالا ميآمد و او خواب خانه را ميديد و گرماي خانه را. خواهرها و برادرها پدر و مادرش. ميخواست امروز صبح از خواهر کوچکش به خاطر روز قبل معذرت بخواهد. خواب ديد که دارد کيف به دست از خانه خارج ميشود. به قصد مدرسه. خانه. خانه ....
نميدانست بايد چه کند. به طفل خردسالش که روي دستانش بود نگريست. بغضش اجازه نفس کشيدن به او نميداد. حتي يک قطره اشک هم از چشمانش سرازير نميشد. گويي چشمهي چشمانش خشکيده بود. بارها در اين انديشه بود که اگر تار مويي از سر کودک نازنينش کم شود، نخواهد توانست زندگي کند، و حالا .... به سختي تعادلش را حفظ ميکرد و گام بر ميداشت. دنيا دور سرش ميچرخيد. دور و برش را نگاه کرد. آدمها همه ميدويدند. کسي به او توجه نميکرد. ميخواست فرياد بزند. ولي حتي کلمهاي نميتوانست بر زبان آورد. دهانش باز مانده بود و زبانش صلب. شخصي سفيد پوش به طرفش ميآمد. نديد چه شد. فقط فهميد که کودک در آغوش آن سفيد پوش است. به دستانش نگاه کرد و ... و بغضش ترکيد ....
آفتاب بالا آمده بود. شهر، شهر اشباح بود. درست مثل آبادان و خرمشهر به هنگام جنگ. من احساس اين مردم را، احساس آوارگي را، خوب ميفهمم. خوب. خيلي خوب.
۱۳۸۲/۰۸/۲۶
کبود، آبي، نيلي. نميدانم رنگ آسمان، به کدام شبيهتر بود. آبي و نيلي نبود. کبود، همان کبود. تازه ابري شده بود و گويي تمام غم دنيا را بر دل خود داشت. ساعتها بود که داشت اين بغض را جمع ميکرد و بدون ريختن قطرهاي اشک، همچنان آن را در درونش حفظ ميکرد. تنها بودم. نه تنها نبودم. نميتوانستم اين آسمان بغض گرفتهي بالاي سرم را، ناديده بگيرم. همان طور که گامهايم را، بر خلاف عادت، آرام آرام بر ميداشتم:
- تو چرا؟ من هر گاه بغض ميکردم، به تو نگاه ميکردم و حسرت ميخوردم به جايگاهت. از آن بالا، همه چيز، و همه کس را ميبيني. حتي «او» را. ولي حالا ...، حالا من ميخواستم تو را آرام کنم، و نميتوانستم. هميشه ديدن آبيت، و آرام بودنت، مرا آرام ميکرد. يقين ميداد به من که، اين آدميان روي زمين تنها نيستند، که تو، و هر آنچه وراي توست، نظاره گر آنهاييد و اعمالشان. اميد ميداد به من که روزي، روزي که نميدانستم ميبينمش يا نه، حق هر مظلوم را خواهيد ستاند، تو و آنها که وراي تواند: آسمانيان. که حق هر کودکي که در اين دنيا، اين پايين، مورد ستم واقع ميشود، گرسنه ميماند، آزار ميبيند و اشک ميريزد، ستانده خواهد شد به دست شما. اينقدر نااميد شدهايد از دست ما انسانها؟ مگر چه کردهايم. بپرس از آسمانيان. آنها هم همينگونه ميانديشند؟
بغض آسمان ترکيد. دانههاي درشت اشک و باران و اشک و باران و .... هر آنچه بود، پاک بود و طاهر. بر سر و رويم ميريخت، و ميشست همه آلودگيها را. هميشه انديشيده بودم که، تفاوت آسمان و دريا در چيست؟ هيچگاه دريا به قدر آسمان برايم جذاب و سحر آميز نبود. حالا ميفهميدم. آسمان، با غم آشنا بود و با گريه. ميدانست بغض داشتن و اجازهی گريه نداشتن يعني چه. ميدانست دانستن و ديدن، ديدن اين همه پليدي، چه قدر ميتواند شکنجه آور باشد. ميديد و ميگريست. ميدانست قدر دانستن و ديدن را، و با اين اشک ريختن، پاکي را براي خودش و ديگران به ارمغان ميآورد. هميشه اعتقاد داشتهام ارزش موجودات به اندازه غمهايشان است و سختيهايي که تحمل ميکنند. اما دريا که ناآشنا بود با گريه و فقط خشم را ميشناخت و هياهو را، هيچگاه برايم به اندازه آسمان ارزشمند نبود. هيچگاه نگريستن به دريا، مرا به اندازه نگريستن به آسمان، آرام نميکرد عليرغم آنکه مرا به تفکر بيشتر وا ميداشت. هميشه دريا، برايم عزيز بود و دوست داشتني، ولي نه به اندازهی آسمان. هميشه دوست داشتم در کنار «او» بنشينم و ساعتها تماشا کنم دريا را، تا اعماقش. شايد که حادثهاي رخ دهد. شايد که خبري شود. هر چند اگر هم خبري نبود، در کنار «او» بودن برايم کافي بود. ولي هرگز همه اينها را (به جز او را)، با يک لحظه نگريستن به آسمان و ديدن چهره او در آن، عوض نميکردم. آسماني که سخاوتنمندانه همه جا حضور داشت. آسماني که بخل را نميشناخت.
عصرها، روزهاي ابري، که از مدرسه باز ميگشتم (و غالبا تنها)، تمام راه را پياده به خانه ميرفتم. راه رفتن زير آسمان ابري و گاهي رفتن زير نم نم باران، که در جنوب همين هم غنيمتي بود، جذابترين کار دنيا بود. تنها، آرام، و سر به هوا براي ديدن طرحهاي مواج آسمان، که آن موقع نميدانستم چه هستند، قدم زنان تا خانه ميرفتم. طرحهايي، که حالا ميدانستم همگي، طرحهايي از چهره او بودهاند. بخشي از مسير خانه را مجبور بودم تنها طي کنم و حالا بخشي از وجودم که تنهاست، بخشي از خودم، که همواره از جمع جداست و تنها، و هرگز اجازه بروز ندادهام به آن، ما حصل همان نيم ساعتهايي است که تنها از مدرسه به خانه ميرفتم. همينجا بود که با آسمان دوست شدم. همينجا بود که ديدم آسمان و آسمانيان را. باز هم دوستيهاي دوران مدرسه ....
منتظر شنيدن آن نداي آسماني بودم. باد ميوزيد، و تاريکي شب مناظر را از چشمانم ميپوشاند. به آسمان نگاه ميکردم. اين همه ستاره؟ آنجا چه ميکنند؟ چه ميبينند از آن بالا؟ باز هم احساساتم داشت غلبه ميکرد. بارها دعا کردهام که اين احساسات روزي نابود شوند ...، بشوند؟ يک لحظه به ذهنم آمد که باراني از شهاب، آسمان را پوشاند. خيره به آسمان نگاه ميکردم و ستارهها را ميشمردم. هر کدام مال کسي. آنها که چشمک ميزنند مال که بودند؟ ماه کجا بود؟ نبود. چند تا از اينها ستارهاند و چند تا سياره؟ چندتاشان آنقدر دورند، که عمر انسان براي رسيدن به آنها کفاف نميدهد؟ برخيشان را کنار هم ميگذاردم، و طرحهايي ميساختم. چه کسي ميگفت نميتوان ستارهها را شمرد؟ من شمردمشان. به اندازهی تعداد کودکاني که اين دنيا در حقشان ستمي کرده. به اندازه آدمهايي که قرباني بيعدالتي و نامردمي جاهطلبان شدهاند. دقيقا به همين اندازه بودند.
ناگهان آسمان تاريک شد. حتي يک ستاره هم نميشد ديد. بعد دو ستاره ظاهر شدند. هر کدام در گوشهاي از آسمان. نميتوانستم هر دو را همزمان ببينم. قدرشان به يک اندازه بود. هر دو يکسان ميدرخشيدند. فاصلهشان تا زمين يکسان بود. ترديد داشتم، که شايد هر دو يکياند. با من ميگفتند از رازهاشان، يکي ميگفت که منتظر روزي است که به سوي ديگر آسمان برود. همديگر را نميديدند. اين را بعدها فهميدم.
هر چه سعي ميکردم هيچ يک از صورتهاي فلکي را نمييافتم. نه سرطان را، و نه ميزان را! ميان اين همه ستاره، اولين شخصي که اين صورتها را يافته چه حالي داشته؟ نفسهاي عميقم را تو ميدادم و بيرون. بوي نم و رطوبت، نشاط آور بود. شاخههاي درختان اُکاليپتوس و بوته هاي شمشاد، به اين سو و آن سو کشيده ميشدند و باد ابرها را جا به جا ميکرد. حالا، بخشي از آسمان که ديده نميشد، ظاهر شده بود. چطور آنها را نديده بودم؟ سرطان و ميزان را ميگويم. حالا خيلي واضح بودند. صداي رود را ميشنيدم. لحظهاي با صدا رفتم به دور دستها، و وقتي بازگشتم، ميزان را گم کرده بودم، ولي سرطان همچنان سر جايش باقي بود. باد ميوزيد. شاخههاي اُکاليپتوس تکان ميخورد و ... و من همچنان نفسهاي عميقم را تو ميدادم و بيرون. ميزان را خواهم يافت.
۱۳۸۲/۰۸/۰۵
۱۳۸۲/۰۷/۲۸
خسته بودم وآزرده. نميدانستم چرا؟ فقط حوصله انجام هيچ کاري را نداشتم. کاغذ را جلويم گذاشتم و سعي کردم چند خط به داستانم بيافزايم. ذهنم آشفته بود، و ميخواستم به طريقي آن را تخليه کنم، همين. نميشد. بيش از ده بار آن چند خط را نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم. بيفايده بود. کاغذ را کنار گذاشتم. تجربه کردهاي لحظهاي را که کاري نداري براي انجام دادن؟ رو راست باشم؟ پايبندي داري؟ شخصي، که تو را همراهش ميکشد به هرجا که بخواهد، و هر گاه ساکن شود تو هم مانند درختي که وابسته به زمين است ميماني؟ شخصي، که نميگذاردت از جايت تکان بخوري؟ نميگذاردت ذهنت را، و تفکرت را، متمرکز کني بر موضوعي که بايد؟ تا اينجای ماجرا، بد نيست. نگويم بد که، شيرين هم هست. ولی با همهی اينها، مجبوري بروز ندهي. کسي نبايد بفهمد.خوب بفهمند، مگر چه ميشود؟ نه، نبايد. نکتهی جالب اينجاست که، تو را نميشناسند. هر کسي به گونهاي ميانديشد:
- چه شده؟ امتحانت را بد دادهاي؟
- چه شده؟ فلان استاد حالت را گرفته؟
در اين لحظه چه داري که بگويي؟ هيچ. هيچ چيز جز اينکه :« چيزي نيست کمي خوابم ميآيد.ديشب نخوابيدهام». و نميفهمند که دروغ گفتهاي، که اين بار بر خلاف روزهاي گذشته، بيش از حد لازم خوابيدهاي و صبح که رسيده، از خستگيِ پاهايت و ستون فقراتت، از خواب برخواستهاي. تمام ديشب را در فکر بودهاي و خوابهاي آشفته ديدهاي و هيچ کدامشان را به خاطر نداري.
گاهي، آزار دهنده ميشوي. گاهي، دلت ميخواهد هر چه غم در دلت داري، تبديل کني به فرياد، و بر سر کسي خالي کني، و او هم از تو نرنجد. هست چنين شخصي؟ مگر آنکه عاشقت باشد. هست؟ صبح تا شام با آدمهايي سر و کار داري، که با همه مدارا و ملاحظه کاريت، جوابشان، در جلو نامت در جدول قضاوت اعمال روزانه دوستان و اطرافيان در قلبشان، «نه» است. ولي به تو چه؟ تو کارت را ميکني و آنها را دوست داري. انسانند و جايز الخطا. مثل خودت. فکر ميکني ميتواني در اين دنيا، آدمهايي را که از تو رنجيدهاند، و به حق رنجيدهاند، بشماري؟
همچنان کاري نميکني و منتظري. تلفن زنگ ميزند. کسي، آنطرف خط تحت فشار تنهايي، با تو تماس گرفته. بيحوصله جوابش را ميدهي، و تا توان داري سعي ميکني وضعت را نفهمد و نفهمد و ... نميفهمد. او بوده که تو را بزرگ کرده و به اينجا رسانده و از شنيدن يک کلمه از گفتارت هم ميفهمد که چه وضعي داري، ولي اينبار، آنقدر تحت فشار است که ...
حسرت ميخوري. حسرت ايامي که فقط خودت بودي. هيچ کس در اين دنيا نبود ونوشتن برايت مسخرهترين کار دنيا. درس ادبيات در کلاسهاي دبيرستان، برايت شکنجه روحي و رواني بود. مينگري به خودت، حالا، و به تغييراتت در اين سالها. راه را درست برگزيدهاي؟ شک داري. آدمهاي حساس، آسيب پذيرترند. اين را ميداني. هميشه از آدمهاي منزوي متنفر بودهاي. منزوي نشوي روزي؟ داري ميشوي؟ نه. ولي اگر همينطور ادامه بدهي، ممکن است بشوي. هر کس مينويسد همينطور است؟ اين احساس را تجربه ميکند؟ يا، تو اينطور شدهاي؟
نشستهاي و مراقب آدمهاي دور و برت. ميروند. ميآيند. با هم ميخندند. «باهمند» و تو جدا. اين مدت، خودت جدا شدهاي. به بهانه باز گشتن به خودت. براي شناختن خودت. حالا، برگشتن سخت شده. اگر هر بار رفتن و برگشتن بين اين دو عالم، همين قدر انرژي و زمان بخواهد نميتواني تحملش کني. يکي را بايد فراموش کني. يک بام و دو هوا شدهاي.اين دنياي جديدت، دنياي خودت و خودت و خداي خودت، براي خيلي،ها مسخره است. مهم است؟ البته. بارها با خودت گفتهاي که نميخواهي با ديگران فرق داشته باشي. ميخواهي با ديگران باشي. راه حل؟ با خودت ميانديشي: « کسي را آزار نده. بگذار از لحظههاي با تو بودن لذت ببرند. احساس برتري کنند بر تو. احساس کنند در موقعيت مناسب جدي هستي، و در موقعيت مناسب شوخي مي کني. مغرور نيستي و هر کاري بتواني براي آنها انجام ميدهي». حرف زدن کافي نيست. بايد ثابت کني، و اين کاري است بس مشکل. ممکن است از تو بر نيايد. بايد به او ثابت کني که، آنچه از عشق گفتي کاملا ميفهمي. ميتواني؟ اگر نتوانستي چه؟
تا رو بر ميگرداني، يک لحظه، و بر ميگردي، او را نميبيني! کجاست؟ در اين ازدحام چگونه ميخواهي او را بيابي؟ ميگردي. بالا ميروي. پايين ميآيي. نيست. نيست، و بغض گلويت را ميفشارد. مانند کودکي، که در شلوغي بازار، والدينش را گم کرده، و هجوم احساس بي پناهي، او را تا حد جنون ترسانده. مينشيني. کاش چشم از او بر نداشته بودي. حالا چگونه ميخواهي پيدايش کني؟
نشستهاي. خودت را ميبيني که با ديگران ميخندي و حرف ميزني. چه ميگويي؟ نميفهمي. صداها مبهم است. ولي از ظاهر امر، ميتواني ببيني که چه ميگذرد. بازهم لجاجت ميکني، جواب يک شوخي را خيلي جدي ميدهي و ...
قدم ميزني. چشمان جستجوگرت، به هر سو، به هر نقطه، خيره ميشوند تا شايد اثري بيابي از او. و مييابي. جوينده يابنده است. در درونت هرآنچه ميخواهي بگويي به او، ميگويي. کلماتي که گاهي با تمام جرات و کله شقيت، نميتواني در مقابلش بر زبان آوري. نميتواني بر زبان آوري؟ يا با ديدنش از ذهنت ميپرند؟ خارج ميشوند؟ ميترسي؟ از چه؟ از اينکه نفهمد احساست را، و اينکه همه ياد گرفتهاند که يک «مرد»، بايد بياحساس زندگي کند. اينکه، زندگي بر پايهی احساس، شکننده و آسيبپذير است. اينکه «عاقلهاي بيتعهد»ي در اين دنيا زندگي ميکنند، که آماده بهره برداري شخصي از اين احساساتت هستند. جهان خارج را به وضوح، و با تمام «واقعيتهايش» ميبيني (بر خلاف آنچه ديگران تصور ميکنند). و همچنان بر قانون خودت، پافشاري ميکني.
طبع لطيف در اين دنيا، محکوم به عذاب و شکنجه ابدي است. از سوي دوست و دشمن. چه آنکه عاقل بي تعهد است، و چه آنکه خود، طبع لطيف دارد. هر چه کمتر بداني و کمتر ببيني، راحتتر زندگي ميکني. اگر عاقلانه (فقط عاقلانه) زندگي کني، باختهاي. اگر عاقلانه و عاشقانه (توامان) زندگي کني، بايد اين عذاب محتوم و مقدّر را تحمل کني. انتخاب کن. وقت زيادي نداري.
۱۳۸۲/۰۷/۰۹
آغاز ... و آنچه از آن مي ترسيدم رخ داد. دلهره, اضطراب، ترس، ترسي نامعلوم. شايد ترسي که بتوانم نامش را ترس از، از دست دادن او بگذارم. تمام فرصتها را از دست داده بودم. هر بار هجوم و فشار احساسات در ذهنم باعث آشفتگي ام ميشد، سعي ميکردم چيزي بنويسم. هر بار خواندن نوشتههاي ديگران که در اين حالتها نوشته شده بودند، برايم تداعي ميکرد: اين نيز بگذرد. حالا، خودم گرفتار شده بودم. نميدانستم چه بايد بنويسم. فقط قلم را در دست گرفته بودم، و خطوطي را روي کاغذ سياه ميکردم.بيحوصله، به آن لحظه ميانديشيدم که او را ديدم و عليرغم آشنايي قبلي، برايم متفاوت به نظر رسيد. هيچگاه به عشق در نگاه اول ايمان نداشتهام اما حالا ...
برايم مثل همه بود ولي، اين زمان است که همه چيز را تغيير مي دهد. آرام آرام هر حرکت و هر رفتارش برايم جالب توجه ميشد، و با خودم تکرار ميکردم: ماتت بمحراب عينيک ابتهالاتي .
آنچه فکر ميکردم عشقي است، دوست داشتني بيش نبود، دوست داشتني نه از نوع معمول آن، بلکه در حدي بالاتر. آنچه فکر ميکردم دوست داشتن است، به تدريج فهميدم که عشق بوده. خدايا اين ترديد چيست؟ نکند روزي اين نيز ... غير ممکن است. نميتوانم تصور کنم. مدتها بود در کلنجار با خود بودم که : بران اين همه احساسات را از خودت. ولي هر چه بيشتر مقاومت ميکردم، بيشتر مورد هجوم واقع مي شدم. هر بار ميديدمش، غمي سراسر وجودم را فرا ميگرفت. نميدانم از چه بود. آيا نبايد بهترين لحظه زندگيم، لحظه با او بودن باشد؟ نبود؟ بود. پس اين حزن از کجا ميآمد؟ ترس از جدايي؟ مگر حالا جدا نبودم؟ بودم. پس از چه بود؟ از چه هست؟ شايد هيچگاه نتوانم بفهمم. هر لحظهاي که در کنارش بودهام در ذهنم نقش بسته. با خودم ميانديشم: آيا ممکن است روزي اين دقايق و ثانيه ها محو شوند؟ و نفسم به من نهيب ميزند که: نه.
او، گام بر ميداشت و من همراهش. خوشحال ميشد، خوشحال ميشدم. غمگين مي شد، غمگين ميشدم. اين احساس تعلق و يگانگي را جاي ديگري به اين قوت حس نکرده بودم. وحدت و يگانگي دو روح، تا چه حد ميتواند عينيت يابد؟ اصلا آيا در عالم حقيقت امکاني برايش متصور است؟ اگر هست، در عالم واقع چه؟ با خود انديشيدم: آيا روزي بدون او زنده خواهم ماند؟ در نگاه اول به نظر خودم هم اغراق آميز آمد! زمان، زمان، اين موجود ناشناخته هميشه همه چيز را حل مي کند. ولي آيا اين بار نيز او را از خاطرم محو خواهد کرد؟ و باز هم همان نهيب که حالا ديگر ميشد قاطعيت، اطمينان و يقين را در آن با تمام وجود حس کرد که: نه.
به او ميانديشيدم، و ذهنم از اطرافم ميگسست. چيزي نميديدم، نميشنيدم. به صورتش خيره شده بودم. پلک ميزد و اين پلک زدن برايم عمري به طول انجاميد. در رخسارش چيزي گواهي ميداد که اندوهي بر دلش سنگيني ميکند. چه بود؟ کاش ميتوانستم چون دفتري قلبش را برگ به برگ بخوانم، ذهنش را صفحه به صفحه بپويم، و هر کلمه اندوه بار را از آن بزدايم.
آيا عشق يک جانبه است؟ آيا من حق دارم عاشقش باشم در حاليکه او نسبت به من احساسي ندارد؟ بارها در نهايت خودخواهي با خودم انديشيدهام که: اگر من عاشق اويم، پس مهم نيست که او چه احساسي دارد. آيا اين عشق (آنچه حالا براي خيلي ها بازيچهاي شده است) موجب اعتلاي روح سرگشتهام خواهد شد؟ که اگر نشود بي ارزش است. حالا در تناقضي گرفتار شده بودم: عاشق هر چه دارد از شکستگي نفس دارد، نفسي که به محض آنکه بفهمد عشق، في نفسه، سبب کمال آدمي است، مغرور خواهد شد. و چون هيولايي در تاريکيِ اعماق ِ چاهي به ژرفاي تمام آنچه دنيا مي ناميم، به آدمي چنگ مياندازد و او را پايين ميکشد، پايين و پايينتر.
آيا در دل هر انساني، فقط يک جا براي عشق وجود دارد؟ آيا در دل هر انساني جا براي فقط يک عشق وجود دارد؟ پس چرا آنها که داعيه عشق او را دارند، مجنون را ميستايند و فرهاد را و قيس را؟ ما هنوز هم جايگاه عشق مادي را در زندگيمان نميدانيم. آيا روزي خواهيم فهميد؟ تا دنيا دنياست، و تا ما زندهايم، خواهيم آموخت.نه، تا ميآموزيم زندهايم! عشق و دلبستگي تفاوت دارند، اين را خوب درک ميکنم. حالا من به او دل بستهام؟ يا عاشقش هستم؟ دلبستگي، با دور شدن کمرنگ و کمرنگتر مي شود، ولي عشق نه، در واقع نبايد . وقتي از او جدا ميشدم، حال طفلي را داشتم که نيمه شب با ديدن کابوسي از خواب جسته است. سرگردان در تاريکي ژرف شب، که نميتوان تصور زوالش را با رسيدن سپيده در ذهن مجسم کرد. ستارههايِ کم فروغ ِ آبي را تماشا ميکردم و دوباره خود را به آرامش و سکون و تاريکي ميسپردم تا شايد دوباره در خواب او را ببينم. اما همچنان ترسي را که در آن شب تاريک، سببش تنهاييم بود ( و حالا ديگر باعث شده بود تنها نباشم) در کنارم آرميده احساس ميکردم، که مانعي بود براي آنچه موجب وصال او ميشد: رويا.
خوابيده بودم، عليرغم همه آنچه بر من گذشته بود. مثل هر بار او را به خواب ميديدم، خندان و شاد: چرا غمگيني؟ پاسخش را نميدانستم. اگر هم ميدانستم نميتوانستم کلمهاي بر زبان بياورم.مثل هر بار مست نگاهها و لبخند مليحش، مثل گنگ حادثه ديدهاي که ذهنش تا نهايت جنون آشفته شده، به او خيره بودم، پلک نميزدم. ميخواستم لحظه لحظه صدايش و تمام جزييات وجودش را به حافظه بسپارم. ناگهان بادي وزيد و مانند شسته شدن طرح ِ روي ماسه هاي ساحل، به هنگام برگشتن موجها به دريا، خيال او را شست، از خواب پريدم.
باران ميباريد. تابستان و باران؟ برايم عجيب بود ولي کم اهميت. زير باران ميرفتم.در مقابلم سايه اي ميديدم که نزديک ميشد. کم کم با واضح شدنش، شناختمش.مگر ميشد او را نشناسم؟ به هر شکلي بود و هر جاي دنيا، با يک نگاه ميشناختمش. نزديک ميشد و نزديکتر. چهرهاش روشنتر از هميشه بود. گويي معصوميت يک طفل نوزاد را با خود داشت. نميتوانستم روي پاهايم بايستم. حس کردم زانوانم سست شدهاند.آرام روي زانو افتادم و سرم به دوران افتاد....
چشمهايم را گشودم، چيزي روي صورتم بود. بعد حس کردم کسي آن را برداشت. باز هم او. به چشمانم مينگريست. دستش را روي گونه ام گذاشت، با انگشت سبابهاش لبهايم را لمس کرد. صورتش خيس بود از باراني که نميدانم چرا، به چشمانم نميريخت. چند تار مو به صورت خيسش چسبيده بود. لبهايش را به گونهام نزديک کرد و ... ناگهان محو شد. گويي اصلا وجود نداشته. حس کردم نيرويي ما فوق طبيعي ما را جدا نگه ميدارد و هر تلاشی براي وصل را نابود ميکند. آيا اگر ميفهميد که هُشيارم، باز هم اينگونه به من نزديک ميشد؟ سرابي بيش نبود. هيچگاه در عالم واقع حتي آن نگاه محبت آميز را هم نداشت.
اضطراب. انتظار. داشتم ديوانه مي شدم. ضربان قلبم شديد شده بود. با دقت به اطرافم نگريستم. اثري از انساني نبود. بايد ميآمد ولي دير کرده بود. نشستم و سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم. سودي نميبخشيد. ضربان قلبم تندتر و تندتر ميشد. دوباره پرسشها آغاز شد: اگر نيايد؟ نميآيد، بيهوده منتظري. وقتي آخرين بار او را ديدي، ميتوانستي در نگاهش بخواني که از تو در گريز است. نگو که نديدي.نخواستي ببيني، خواستي؟ نخواستي که باور کني، خواستي؟ خودت بارها گفتهاي که عليرغم شکي که به حرفهاي اينگونه داري، ولي باور داري که گاهي ميتوان، در نگاه يک فرد، همه عشق يا نفرتي را که در وجودش هست خواند. تو اين نگاه عاشقانه را ديدهاي، نديدهاي؟ پس حالا چرا منتظري؟ ترحم. هر بار که به تو حتي يک نگاه ساده ميکند از روي ترحم است. ترحم نسبت به يک طفل ديوانه. يک طفل که نياز به مراقبت دارد و ناتوان است از کنترل احساسات بچه گانهاش نسبت به آدمهاي اطرافش. ناتوان است از يک لحظه تفکر منطقي ناخودآگاه. هر لحظه بارها عاشق ميشود، متنفر ميشود، خوشحال ميشود و غمگين. به سرعت با ديگران دوست ميشود و محرم اسرار. اما ديري نميپايد که آنها را دفع ميکند تا دور دستهاي بيمنتها. به ياد آور: فاصله عشق و نفرت تار مويي بيش نيست . هر چه کمتر عاشق شوي، کمتر متنفر خواهي شد.نگو که: از پايان مي ترسيدم و آغاز کردم. چه اصراري داري که همه با تو دوست باشند؟ چرا نميخواهي باور کني که برخي حتي از تو متنفرند؟ او نياز به کسي دارد که اگر لازم شد بتواند مراقبش باشد و تو ...
از شلوغي پرسشها، سرم درد گرفته بود. کلمات مثل رگبار در سرم فرو ميريخت و نميتوانستم جلو صداها را بگيرم. تا حدودي راست ميگفت، يک بچه. چه تضميني که اين عشق نيز، فردا از ذهنم زدوده نشود؟ نه، امکان ندارد. در طول اين مدت من هيچگاه از افکارش چيزي نميدانستم. هيچگاه مهم نبود که او عاشق هست يا نه! من بودم، و اين، کافي بود... تازه ميفهميدم که وقتي ميگفت خودخواه هستي منظورش چه بود؟ و تازه ميفهميدم که دلم تنگ شده است. حتي براي يک ذره ترحمش! اما دريغ، من طفلي بودم نوپا که تازه داشت ميآموخت عشق يعني چه! جهلم به حدی بود که حتی نميدانستم عشق آمدنی است نه آموختني .
تنها بودم. ساعتها بود کسي را نديده بودم و تنها، در هجوم افکار آشفته، با خود ميانديشيدم و هذيانها همچنان بر لبم جاري. با تکرار هر خاطره از او، حسرتي بر حسرتهايم افزوده ميشد....
کنار هم نشسته بوديم. خيره به آدمهايي که هر يک در فکري، از روبرومان عبور ميکردند. در چه فکري بود؟ دقايقي بود کنار هم بوديم. بدون هيچ کلمهاي. اين سکوت را بارها تجربه کرده بودم. هر بار قبل از ديدنش با خود ميگفتم: اين بار ساعتها ميتوانم با او به گفتگو بنشينم. و هر بار با ديدنش هر چه پيش خودم تکرار کرده بودم، و قبلا بهتر از هر چه تصورش را بکنم، حفظ بودم، فراموش ميکردم همه را، و شايد فقط نامش بود که در ذهنم ميگشت و فکرم را مشغول کرده بود.
همچنان آرام بود. گويي آن موجود ناآرامي که قبلا با دوستانش ميديدم، خودش نبود. اثري از آن شادي و آن جنب و جوش نميديدم. به کنارم نگاه کردم و چشمانم با چشمانش تلاقي کرد. خيره بودم و خيره بود. آنقدر نگاهش کردم، بی هيچ کلامي، تا آنکه ديگر طاقت نياوردم و نگاهم را گسستم که: برويم! دير ميشود! و بدون کلامي، جلوتر از من راه را در پيش گرفت. از نگاهها ميتوانستم آنچه را ميخواهم بخوانم. خدايا کمک کن اشتباه نکرده باشم. که اگر در اشتباه باشم....
حالا آرام روي نيمکت نشسته بودم و به آسمان آبي خيره شده بودم که يک لکه ابر، مثل پرنده اي بزرگ، اين سو به آن سويش را ميپيمود. نميدانم چه وقت لکهي ابر،بزرگ شد و آسمان را پر کرد. بعد صدايي و بعد ...، قطره هاي ريز باران آرام ميچکيد و خيلي چيزها را ميشست، خيلی چيزها را.يک روز ديگر را بايد بدون او سر ميکردم.
بازهم يک کابوس. نه. بدتر. آنکه عاشقش هستم مرا دوست دارد و آنکه دوستش دارم عاشقم است . خدايا، اين بار امانت که بر دوشم نهادي، خيلي سنگين است، خيلي. ولي به مقصد ميرسانمش ... مطمئن باش، شک نکن!
۱۳۸۲/۰۷/۰۷
چند نکته
چند نکته را می خواستم تذکر دهم.اول
اینکه من از این به بعد در هر دو جا به طور موازی خواهم نوشت. اینجا حالا دیگر
کامنتینگ هم دارد و تا حد ممکن هر دو صفحه شبیه هم خواهند بود.امروز را تحمل کنید و
این نوشته را فقط اینجا بخوانید.پرشن بلاگ مشکل پیدا کرده. دوم اینکه با اینکه می
دانم نوشته های طولانی عموما خوانده نمی شوند یک متن طولانی نوشته ام که به زودی در
هر دو صفحه می گذارم.همین.
۱۳۸۲/۰۶/۳۱
هذيان، ولی همهاش را بخوانيد لطفا!�
� من سالهاست که با �ترسهایم� زندگی می�کنم. کیست که این کار را نکرده
باشد؟ این ترسها جزیی از من بوده�اند، جزیی از من هستند، ومن با همینهاست که خودم
هستم. دو روز پیش پیامی را از href="http://chinimaker.persianblog.com/" target=_blank>دوست عزیزی اینجا
خواندم. باز هم همان ترسها. اینبار ترس از ملامت شدن. ترس از رنجاندن آدمهایی که
حتی خدا هم از رنجاندنشان شرم دارد. ولی ظاهرا اینبار هم از همان دفعههایی بود که
این ترس تمام وجودم را گرفته بود. هنوز در نامیدنش با واژه �ترس� تردید دارم.
نمیدانم...، �گاهی آنقدر درگیر روزمرگیها و کارهای روزانه ميشویم که یکدیگر را
فراموش میکنیم. آیا مکاشفه روح یک انسان، هیجان انگیزتر از گشت زدن در صفحات وب
نیست؟ کیست که این را بفهمد؟ بگذریم، باز هم به هذیان گفتن افتادم...
���� تک تک
آدمهایی که اینجا ميآیند برای من عزیزند و برخی از آنها عزیزتر. وقتی اینجا
ميآیید حرف دلتان را بزنید. غیظ نکنید، تعارف نداشته باشید، بگذارید یک جا در این
دنیا برای من باشد که حرفهای دل ديگران�را بشنوم، ناراحت نشوید، دلخور نشوید از من،
اگر بزرگترین خطاها را در رفتارم دیدید ( تا حالا موجودی به این خود خواهی دیده
بودید؟)، اگر سر نميزنم دلگیر نشوید.چه قدر بگویم مشغله، کار، درس. حالا که نمی
فهمید بگذارید یک جور دیگر بگویم. انسان که از دست یک کودک دلگیر نمیشود؟ می شود؟
شما هم از دست من و اشتباهاتم دلگير نشويد لطفا.�هر چه در دل دارید بگویید، من با
اين کودنی، نميتوانم آنچه را در ذهنتان ميگذرد بفهمم.حتی گاهی آشکارترين نشانهها
را نميبينم،�ولی باور کنید هر وقفه در دیدن عزیزان و نوشتن در اینجا، دلیلی داشته.
من سالهاست با خودم درگیرم و نوشتههای بعضی دوستان فرصتی میدهد به من، تا به خودم
بازگردم و ببینم که هیچ چیز نیستم (واژه بهتری نیافتم راستش همین هم زیادم بود)،
فرصتی ميدهد تا باز هم با خودم در گیر شوم. از این جهت شاید هیچگاه نتوانم این
نوشته های دوستانم را فراموش کنم. و هیچگاه نتوانم این محبتشان را جبران
کنم...
کمی به من فرصت دهید برای تنها بودن. نمی دانم چرا با خواندن متنهایتان
فکر میکنم شما خودتان نظراتم را خواهید فهمید و آنگاه پیامی برایتان
نميگذارم...
حالا بین خودمان باشد ... از شوخی که بگذریم ... من خیلی بی
معرفتم. این را در یکی از همان درگیریها با خودم،�فهمیدم و حالا یقین پیدا کردم.به
بزرگی خودتان، مرا ببخشید.
۱۳۸۲/۰۶/۲۲
شکوه
آهای خدا ، بابا اگه کارتو بلد نيستی بيا پايين من ميرم بالا. اداره
کردن چهار تا آدم و پنج تا جونور تو اين دنيا که ديگه کاری نداره. مثل اينکه تو اين
دنيا هرکی نامردتره و گناهکارتر بيشتر به نتيجه ميرسه! واقعا که.
ببخشيد، دلم پر بود.اما از اين چند روز بگم.يه روز اومدم اينجا ديدم
صفحه باز نميشه. n بار هم برای پرشن بلاگيها کامنت گذاشتم کسی به دادم نرسيد.يهو
روز چهارشنبه اومدم ديدم درست شده. من از آدمای بيمسووليت بدم مياد. برای همين به
اين فکر افتادم يه کپی از اين صفحه توی�بلاگ سپات نگه دارم.از اين به بعد مطالب در
دو جا منتشر ميشن.اينجا و بلاگ سپات. از همه عزيزانی که سر ميزدن توی اين فاصله
خيلی خيلی ممنون. ان شاء الله جبران می کنم.
۱۳۸۲/۰۶/۱۸
حادثهای نو در مطبوعات
�� بالاخره target=_blank>شرق هم چاپ شد. قسمت عمدهای از دو شماره اولش را خواندم. گرچه
الان برای قضاوت در مورد اين نشريه زود است و بايد منتظر يک ثبات نسبی در آن باشيم،
ولی چند نکته به ذهنم رسيد که شايد جالب باشند.
�� �روزنامهای� با �۲۴ صفحه�، �بدون آگهی�، �با قيمت ۵۰ تومان� و �با
اين کيفيت� ، ذاتا پديدهای ناپايدار است! اگر هيات تحريريه بخواهد نشريه را سرپا
نگه دارد بايد حداقل يکی از اين ۵ پارامتر را تغيير دهد! مگر آنکه پشت پرده خبرهايی
باشد (باور کنيد من توهم توطئه ندارم!)
��� ديروز آقای href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/P-01.pdf" target=_blank>رحمانيان
، مدير مسؤول، در مقالهای(بازتاب شرق)�از همه عزيزانی(!) که در انتشار نشريه با
تيم همکاری کردهاند تشکر کرده بود.آقای کيومرث صابری(گل آقا)، آقای دعايی و مؤسسه
اطلاعات، روزنامه ايران ، ياس ، جام جم، و در نهايت هم کيهان(!!! که آگهی تبريک به
مناسبت شماره اول چاپ کرده بود)، حالا من مانده بودم و کلی اسم که نمیدانستم چه
ربطی میتوانند به هم داشته باشند.ظاهرا شرق از همين ابتدا ، هنوز شروع نکرده، می
خواهد به پديده مطبوعاتی کشور تبديل شود.البته اگر همينطور ادامه دهد!
��� نکته جالب ديگر اينکه خيلی از اسامی موجود در زير مقالهها آشنا
بود.کجا ؟ خيلیها را در حين خواندن وبلاگها ديده بودم (نمونهاش href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/p-12.pdf" target=_blank>يک کپی از
نوشته خانم روانی پور بود در وبلاگش).کار تيم تحريريه شرق از همشهری ماه و بعد
همشهری جهان آغاز شد و به اينجا ختم گشت.به هر حال اين دو شماره نسبت به فضای
مطبوعاتی اکنون واقعا عالی بود. اما حجم مطالب به قدری زياد است که تقريبا هيچ کس
فرصت خواندن همه آنها را نخواهد داشت. البته اين آغاز کار است و بايد ديد در آينده
چه خواهد شد. هيات تحريريه ادعا دارد که می خواهد ايدهای نو پياده کند، روزنامه
عليرغم همراه داشتن موضوع سياسی در شناسنامهاش ،ظاهرا قصد دارد به دور از جنجالهای
سياسی حاکم بر جامعه به ترويج ارزشها و خواستههای اکثريت مردم بپردازد که اگر
بتواند اين کار را به سر انجام برساند (در جامعه سياست زده ايران) در نوع خود
شاهکاری خواهد بود.مقالهها همگی تحليلی و با بررسی (حداقل ظاهر امر اينگونه
است)�چاپ ميشوند. البته اگر يک صفحه صرفا �خبری� به نشريه افزوده شود واقعا کاملتر
خواهد شد. نکته جالب پرداختن به مطالب فرهنگی در نشريه است که کار نويی بوده.
در شماره ديروز مقالهای بود در مورد href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/P-11.pdf">�امير نادری� که توصيه
ميکنم حتما بخوانيد. نه به اين دليل که آبادانی است ، به اين دليل که شخصيت جالبی
دارد.
من مدتها منتظر چنين چيزی در ميان مطبوعات بودم.بايد ببينيم آيا اين
گروه ، بدور از جنجالهای سياسی و به همين خوبی ادامه خواهد داد يا خير.برايشان
آرزوی توفيق دارم.
سايت
چند تا لينک تازه به بخش ادبيات�اضافه کردم.جالبترينشون سايت class=links href="http://www.ketaban.com/" target=_blank>کتابان بود، ايده
جالبيه.
نويد
� يادش به خير دوران مدرسه.شايد ديگر هيچگاه تکرار نشود! و يادش به خير
دوستان آن دوران. شايد بعضی از آنها را هم ديگر نتوان هرگز ديد، آنها را�که خيلی
خوب شطرنج بازی می کنند، آنها را که در عين قلدری در مقابل دوستان خيلی دلرحمند و
با معرفت ، آنها را که ...
��� وقتی ياد �نويد� ميافتم بغض گلويم را ميفشارد. روزی که خبر فوتش را
شنيدم (زمانی که فقط ۱ ساعت از رسيدنم به آبادان گذشته بود)، تا ۲ ساعت فکر ميکردم
بچهها ميخواهند مرا دست بياندازند. زندگياش خيلی کوتاهتر از ما بود ولی من خيلی
چيزها از او آموختم.گاهی فکر ميکنم آيا او لياقت اين عمر من را، بيش از خودم،
نداشت؟ ما هميشه قدر چيزهای را که داريم زمانی ميفهميم که از دستشان دادهايم.ما
چند سال ديگر نويد را فراموش خواهيم کرد، ولی والدينش اين داغ را به همراه خواهند
برد، تا آخر دنيا.خدايا ، توان آن را داری که صبری را که لازم دارند، برای تحمل اين
درد، به آنها بدهی؟ بعيد ميدانم!
تاخير
���� ديروز که داشتم نوشته مربوط به روز مادر را در صفحه ميگذاشتم،�
نگاهم به تاريخ دو نوشته قبلی افتاد و لرزيدم! يک ماه گذشته بود از آخرين نوشتهام،
و من هيچ احساس نکرده بودم.همهی لحظات عمرم همين گونه و به همين سرعت گذشته بود؟!
در اين فاصله همچنان می نوشتم، روی کاغذ.ولی نمی دانم چرا جنس نوشتهها طوری بود که
اينجا ،در اين صفحه ، ظرفيت و جايی برای نوشتنشان نبود. بهانههای هميشگی برای
ننوشتن هم که کماکان سر جای خود باقی: درس و مشغله زندگی (!) و ...
��� اما، اين مدت کمی سخت و شيرين گذشت! کم کم در گير آينده شدن ، که
متاسفانه ما حتی در اين مورد هم عقب هستيم، و فکر کردن به گذشتهی پر عبرت و
پندآموز ... و در نهايت لذت بردن از �لحظه اکنون� که اين يکی را ديگر، به هيچ وجه
بلد نبودم. در اين چند روز يا چند هفته که فرصتی برای تنها بودن داشتم و برخی
ساعتها خلوتی با خود، بارها آرزو می کردم بتوان زمان را متوقف کرد تا در لحظات
تنهايی از ديگران در آموختن زندگی عقب نيفتم.هجوم افکار آشفته هم همچنان پريشانم می
کرد، ولی پريشانيی از جنسی لذت بخش، و پس از مدت کوتاهی، خودم، به طور ذاتی، در
تلاش برای نابودی آن تنهاييِ سردرگم کننده و جنون آميز، به جمع دوستان پناه می
بردم.شايد ديگر نتوانم مکانی غير از اينجا، و زمانی غير از اکنون، برای اين گونه در
تنهايی انديشيدن بيابم، من که طبعی شلوغ دارم و اگر انسانی نزديکم باشد نمی توانم
با او ارتباط برقرار نکنم، چه از نوع خوبش يا بد! اما يک چيز جای اميد فراوان
داشت.اينکه من عليرغم همه اينها اميدوار مانده ام . به همه چيز . به هر چيزی که
نويد بخش آيندهای روشن و منطقی باشد.
��� اما شايد دليل اصلی ننوشتنم در اين فاصله ، ...... بگذريم، هر بار
با خودم عهد ميکنم در مورد اينگونه قضايا ننويسم ،پيمان شکنی ميکنم.کاش کسی
تنبيهم ميکرد تا بياموزم!
کتاب
ديروز در کتاب فروشي ها چاپ �نهم� کتاب �چراغها را من خاموش مي کنم� اثر
خانم زويا پيرزاد را ديدم.خانم پيرزاد، واقعا تبريک مي گويم! عالي بود و بي
سابقه.اميدوارم همواره موفق باشيد.
***************************
مدتها بود به
کتاب فروشي نرفته بودم.سالهاي پيش (زمان جواني!) خيلي از وقتم را به کتاب خواندن و
ول گشتن در نمايشگاههاي کتاب مي گذراندم.اما حالا آن حس و حال قديم را ندارم،
اميدوارم کم کم پيدايش کنم.آنقدر درگير ماشينهاي اطرافم و اينترنت شده ام که فراموش
کرده ام چيزي به نام کتاب هم وجود دارد.چيزي که زماني ...
من معتقدم هر کتابي
ارزش �يک بار� خواندن را دارد ، ولي کتاب خوب را بايد �چند� بار خواند (گر چه خودم
بسياري اوقات از اين اصل تخطي مي کنم!).در اين چند سال تعداد بي شماري کتاب ، چه از
نوع خوب و چه غير از آن، را براي خواندن در نظر داشته ام ولي متاسفانه به خاطر
تنبلي هيچگاه آنها را نخوانده ام.حالا ديگر کم کم دارم براي کتاب خواندن وقت پيدا
مي کنم، يعني کارها فعلا سبکتر شده اند.آنقدر کتاب نخوانده پيش رو دارم که وقتي
براي هيچ کاري باقي نگذارد.انتخاب کتاب خوب هم اين روزها کار سختي است.وقتي فکرش را
مي کنم ، مي بينم زماني که پدرم مرا به کتاب فروشي مي برد يا خودش برايم کتابي مي
خريد، آن را از ميان تعداد بسيار محدودتري انتخاب مي کرد، ولي حالا فرض کنيد پدر يا
مادري بخواهد براي فرزندش کتابي انتخاب کند! واقعا اين انتخاب مشکل شده.بايد خيلي
دقت کرد براي انتخاب کتابي که هم وقت بچه را تلف نکند و هم آنچه از يک کتاب خوب
انتظار داريم برآوَرَد.
مدتي بود دست به نوشتن در اينجا نبرده بودم.نمي دانم
،شايد به خاطر اين بود که در مورد فلسفه ی نوشتن در اينجا ،و شايد به طور کلي نوشتن
، با خودم در گير شده ام.چرا مي نويسم؟ شايد بعدا مفصلا در موردش چيزي نوشتم.هميشه
سعي کردم اينجا تبديل به دفتر خاطرات نشود.خاطرات را که قرار است شخصي باشند، نبايد
همه ببينند.ولي گاهي دلتنگي آنقدر به من فشار وارد مي کرد که مجبور مي شدم اينجا
بيرون بريزمشان.هميشه سعي کردم چيزهايي بنويسم که به دردي بخورند، ولي فکر مي کنم
تا به حال همه اش شکست بوده.به هر حال من همچنان مشغول کلنجار رفتن با خودم
هستم.دعا کنيد اين وسط ضررهاي بزرگ متحمل نشوم.
غروب جمعه
غروبهای جمعه مثل هميشه دلگير و غم انگيز، تقريبا هر کسی را دچار
احساسات می کند.نمی دانم به خاطر جمعه بودنش يا به خاطر تعطيل بودنش؟
تصور ديدن
غروب جمعه کنار اروند مرا دچار هيجان کرده است. اينجا که هستم از آن محرومم، به
آنجا که می روم هم آنقدر فرصت کوتاه است و کارها بسيار که هيچگاه فرصتی نداشتم به
تنهايی يا با کسی که دوست دارم به آنجا بروم و دقايقی را سپری کنم. ديدن غروب آفتاب
و فرو رفتنش در اروند برايم آرزويی شده.هميشه همينطور است ، آنچه داريم ، قدرش نمی
دانيم.
***********************************
آنجا ايستاده بودم و حرکت آرام
خورشيد را که زير آب می رفت تماشا می کردم.صدای نفسهای کسی را شنيدم و بعد دم و
بازدم او را کنار لاله گوشم حس کردم.همان عطر ملايم هميشگی.دستش را بر شانه ام
گذاشت و کنارم ، همانجا ، به نرده های پل تکيه کرد:
- زيباست نه؟
- نه
زیباتر از تو!
اين را با احتياط گفتم و سرم را پايين انداختم، بعد دوباره به
خورشيد خيره شدم که حالا ديگر بيش از نيمش در آب حل شده بود و آب را سرخ می
کرد.احساس کردم به من خيره شده.آرام برگشتم و به چشمانش نگريستم.سايه روشنهای روی
چهره اش منظره ای زيبا بود که نمی خواستم از آن دل بکنم.لبخندی زد، مثل هميشه
بانشاط و اميدوار :
- تو ديوانه ای!
- می دانم اگر نبودم ...
-
اگر نبودی چه؟
- فراموش کن بگذريم...
به آب نگاه کرد که حالا در اثر مد
به بالاترين نقطه اش رسيده بود:
- به اين آب نگاه کن.می رود و هيچ جا دل نمی
بند.می رود تا به آنچه می خواهد برسد.دريا و بعد اقيانوس.ما چه؟ از آب
کمتريم؟
برگشتم و نگاهش کردم.سرش را پايين انداخت.هر گونه عواقب اين حرکتم
را به جان خريده بودم، آرام انگشتم را زير چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.اين
تغيير سريع حالت روحی اش مرا عاشق خود کرده بود.تا لحظه ای پيش می خنديد و حالا ...
چشمانش خيس بود.هيچگاه جلو کسی گريه نمی کرد ولی اينبار ... . قطره اشکی را که آرام
روی گونه اش را می پيمود دنبال کردم.خيلی سريع آنرا با کف دستش پاک کرد و لبش را
گزيد.
- می دانی؟
سرش را به علامت استفهام تکان داد.
- اگر ذره ای در
ديوانه بودن هر دومان شک داشتم ... حالا ديگر ندارم!
حالا دوباره داشت لبخند می
زد.
چشمهايت
برای خالی نبودن عریضه اینو داشته باشین :
أ أقولُ اُحِبُّکِ يا
قَمَري؟------------------- آیا بگویم �دوستت دارم� ای ماه من؟
آهٍ لَو کانَ
بــِـاِمکاني ---------------------- ای کاش می توانستم،
فَأنا لَا أملِکُ في
الدُنيا،------------------ چرا که من در این دنیا چیزی ندارم ،
إلَا عَينَيکِ
وَ أحزاني. -------------------- جز چشمهای تو و غمهای خويش.
�نزار قباني�
در اينجا چه می گذرد؟
در اين چند روز دائما خبر از التهاباتی در جمعهای دانشجويی می شنويم.چند
روز پيش (در واقع روزهای سه شنبه،چهار شنبه و پنجشنبه ۲۰و۲۱و۲۲ خرداد) دانشجويان
دانشگاه تهران طی تجمعهايی که �صنفي� ناميده می شد ولی کم کم به نوعی رنگ و بوی
سياسی هم گرفت اعتراض خود را نسبت به روند پذيرش دانشجوی شبانه در دانشگاههای دولتی
ابراز کردند.دانشجويان دانشگاه امير کبير هم که طبق معمول نسبت به ديگر دانشجويان
تندروتر هستند تهديد به تحريم امتحانات کرده اند.در اين ميان از معدود دانشگاههايی
که شاهد هيچگونه اعتراضی نبوده و با اغراق می توان گفت برخی از دانشجويانش از
ماجرای ديگر دانشگاهها کاملا بی خبرند دانشگاه صنعتی شريف است و اين در حالی است که
اولين دانشگاهی که از اين ماجرا آسيب خواهد ديد خودِ همينجاست.در اين ميان دو نکته
حائز اهميت است:
اول اينکه ، نفس ِ ماجرا از چه قرار است؟ ظاهرا قرار بر اين است
که دانشگاه از طريق چيزی که من نامش را گزينش می گذارم (لطفا همان ماجرای گزينش در
ادارات دولتی را برايتان تداعی کند!) دانشجويانی را بپذيرد که با هزينه خودشان در
دانشگاه تحصيل کرده ومدرک �نوبت دوم� بگيرند.اولين مورد نگران کننده نحوه پذيرش
دانشجويان بود.در جامعه ای که ۲۰۰ هزار نفر در کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام ميکنند
و با آن اضطراب سر جلسه می روند تا امتحان بدهند و بعد از آن هم معلوم نيست چند
نفرشان وارد دانشگاههای سراسر کشور ميشوند که بعضيشان واقعا توانايی آموزش
دانشجويان اين مقطع را ندارند ، آيا صحيح است که عده ای بدون کنکور و به شيوه ای
کاملا گزينشی از امکانات �بيت المال� استفاده کنند؟ به علاوه در اين جامعه بهترين
استعدادها پس از خروج از دانشگاه (تازه اگر مدرکی از دانشگاه معتبری داشته باشند)
به سختی و با مشقت در بازار کار مربوط به رشته شان جذب می شوند ، وای به روزی که
مدرک اين دانشگاهها نيز توسط عده ای زير سؤال برود.اگر واقعا دانشگاههای کشور ظرفيت
پذيرش دانشجوی بيشتر را دارد چرا بايد اين همه دانشجوی مستعد قربانی عدم لياقت
تعدادی مدير رده بالای نظام آموزشی اين جامعه شوند؟ آيا واقعا دانشگاهها از نظر
مالی محتاج این پول هستند؟ نیستند. در دانشگاهی که استادش با یک قرار داد تحقیقاتی
(که من نامش را دلالی می گذارم) چند صد میلیون تومان در آمد دارد، آيا نيازی به اين
پولها هست؟ آيه نمی توان پروژه ها و پايان نامه های دانشجويان دوره های تحصيلات
تکميلی را به جای محدود کردن به جستجو در صفحات وب و اينترنت به سمت کارهای عملی و
تحقيقاتی سوق داد و از طريق ارتباط با شرکتهای خصوصی و دولتی منبع در آمدی که در
شأن دانشگاه باشد تأمين کرد که به هر دو طرف سود برساند؟
چيزی که اين رخدادها به
ذهن متبادر می کنند اين است که اينها در ادامه روندی است که از ماجرای خريد خدمت
سربازی آغاز شد.ظاهرا اين جامعه دارد فدای نسلی می شود که مدتی پيش زمان خدمت
سربازيش بود که در آن موقع به ما �لطف� کردند و کار غير قانونی انجام ندادند، يعنی
خريد خدمت را آزاد کردند و بعد از اينکه عزيز دردانه هاشان ۲ سال عمرشان را خريدند
،طرح لغو شد. حالا هم همان عزيز دردانه ها که در دانشگاههای غير انتفاعی و چه وچه
مدرک ليسانس گرفته اند نوبت فوق ليسانس خواندنشان شده و از آنجا که برخی از اين
آقايان به عمرشان کار غير قانونی نکرده اند(!!!) باید راهکاری قانونی برای مسئله
بیاندیشند و به جای آنکه فکری برای مسئله کنکور کنند اینگونه از منابع این سرزمین
استفاده میکنند.فردا هم معلوم نیست این عزیزان چه هوسی خواهند کرد و چه قانون جدیدی
تصویب خواهد شد!
اما دوم اینکه من واقعا برای این دانشگاه متاسفم. راستش را
بخواهید گاهی با تردید و شرمندگی می گویم دانشجوی �شریف�م. وقتی پا به اين دانشگاه
می گذاريد مثل اين است که وارد شهر اشباح شده ايد.جايی که با جامعه اطرافش بيگانه
است.اينجا حسرت چاپ شدن يک نشريه منظم به دلمان مانده. من مخالف بر خوردها و ايجاد
تشنج و التهاب در جو دانشگاه هستم ولی هيچ کس در اينجا نمی تواند بگويد عدم فعاليت
دانشجويان شريف به اين بهانه است.نه. اينجا کسی �نمی خواهد� چشمانش را باز کند و
�ببيند�، کسی نمی خواهد �بشنود�. نمی دانم چرا. نمی دانم از چه می هراسند.نمی توانم
بگویم �نمیفهمند�. اینها آدمهای باهوشی هستند. ولی هوش به تنهايی بی فايده است و
گاهی مايه غرور و وسيله ای برای طفره رفتن از وظيفه انسانی. اگر کسی نخواهد وارد
درگيريهای سياسی شود، نخواهد بداند در مجلس ، در قوه قضائيه، در هيئت دولت، چه می
گذرد شايد عملکردش قابل توجيه باشد، ولی اينکه کسی نخواهد بفهمد در جامعه کوچکی که
در آن تحصيل می کند و زندگی، چه ميگذرد، شايسته سرزنش است.به هر حال اين واقعيتی
انکار ناپذير است که در اينجا ، دانشگاه صنعتی شريف، که زمانی در آن نطفه بسياری از
فعاليتهای سياسی بسته می شد، اغلب دانشجويان نسبت به مسائل و مشکلات مطرح در جامعه
امروز ما، بی تفاوتند.تنها کاری که فعلا از دست ما بر می آيد اميدوار بودن است و
تلاش برای تغيير اوضاع.من ذاتا آدم خوش بين و اميدواری هستم ولی بعد از اين همه سال
در اينجا حالا اگر کسی بخواهد برای دوران تحصيل در مقطع کارشناسی وارد دانشگاه شود،
در تشويق او برای آمدن به اينجا ترديد خواهم داشت.به هر حال من هنوز بارقه هايی از
اميد برای اصلاح اينجا ، چه ميان دانشجويان و چه ميان استادان، می بينم.باز هم
مسئله زمان است ، بايد کمی صبور بود و اميدوار و کوشا و توکل کرد به او.