انتخاب
خسته بودم وآزرده. نميدانستم چرا؟ فقط حوصله انجام هيچ کاري را نداشتم. کاغذ را جلويم گذاشتم و سعي کردم چند خط به داستانم بيافزايم. ذهنم آشفته بود، و ميخواستم به طريقي آن را تخليه کنم، همين. نميشد. بيش از ده بار آن چند خط را نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم. بيفايده بود. کاغذ را کنار گذاشتم. تجربه کردهاي لحظهاي را که کاري نداري براي انجام دادن؟ رو راست باشم؟ پايبندي داري؟ شخصي، که تو را همراهش ميکشد به هرجا که بخواهد، و هر گاه ساکن شود تو هم مانند درختي که وابسته به زمين است ميماني؟ شخصي، که نميگذاردت از جايت تکان بخوري؟ نميگذاردت ذهنت را، و تفکرت را، متمرکز کني بر موضوعي که بايد؟ تا اينجای ماجرا، بد نيست. نگويم بد که، شيرين هم هست. ولی با همهی اينها، مجبوري بروز ندهي. کسي نبايد بفهمد.خوب بفهمند، مگر چه ميشود؟ نه، نبايد. نکتهی جالب اينجاست که، تو را نميشناسند. هر کسي به گونهاي ميانديشد:
- چه شده؟ امتحانت را بد دادهاي؟
- چه شده؟ فلان استاد حالت را گرفته؟
در اين لحظه چه داري که بگويي؟ هيچ. هيچ چيز جز اينکه :« چيزي نيست کمي خوابم ميآيد.ديشب نخوابيدهام». و نميفهمند که دروغ گفتهاي، که اين بار بر خلاف روزهاي گذشته، بيش از حد لازم خوابيدهاي و صبح که رسيده، از خستگيِ پاهايت و ستون فقراتت، از خواب برخواستهاي. تمام ديشب را در فکر بودهاي و خوابهاي آشفته ديدهاي و هيچ کدامشان را به خاطر نداري.
گاهي، آزار دهنده ميشوي. گاهي، دلت ميخواهد هر چه غم در دلت داري، تبديل کني به فرياد، و بر سر کسي خالي کني، و او هم از تو نرنجد. هست چنين شخصي؟ مگر آنکه عاشقت باشد. هست؟ صبح تا شام با آدمهايي سر و کار داري، که با همه مدارا و ملاحظه کاريت، جوابشان، در جلو نامت در جدول قضاوت اعمال روزانه دوستان و اطرافيان در قلبشان، «نه» است. ولي به تو چه؟ تو کارت را ميکني و آنها را دوست داري. انسانند و جايز الخطا. مثل خودت. فکر ميکني ميتواني در اين دنيا، آدمهايي را که از تو رنجيدهاند، و به حق رنجيدهاند، بشماري؟
همچنان کاري نميکني و منتظري. تلفن زنگ ميزند. کسي، آنطرف خط تحت فشار تنهايي، با تو تماس گرفته. بيحوصله جوابش را ميدهي، و تا توان داري سعي ميکني وضعت را نفهمد و نفهمد و ... نميفهمد. او بوده که تو را بزرگ کرده و به اينجا رسانده و از شنيدن يک کلمه از گفتارت هم ميفهمد که چه وضعي داري، ولي اينبار، آنقدر تحت فشار است که ...
حسرت ميخوري. حسرت ايامي که فقط خودت بودي. هيچ کس در اين دنيا نبود ونوشتن برايت مسخرهترين کار دنيا. درس ادبيات در کلاسهاي دبيرستان، برايت شکنجه روحي و رواني بود. مينگري به خودت، حالا، و به تغييراتت در اين سالها. راه را درست برگزيدهاي؟ شک داري. آدمهاي حساس، آسيب پذيرترند. اين را ميداني. هميشه از آدمهاي منزوي متنفر بودهاي. منزوي نشوي روزي؟ داري ميشوي؟ نه. ولي اگر همينطور ادامه بدهي، ممکن است بشوي. هر کس مينويسد همينطور است؟ اين احساس را تجربه ميکند؟ يا، تو اينطور شدهاي؟
نشستهاي و مراقب آدمهاي دور و برت. ميروند. ميآيند. با هم ميخندند. «باهمند» و تو جدا. اين مدت، خودت جدا شدهاي. به بهانه باز گشتن به خودت. براي شناختن خودت. حالا، برگشتن سخت شده. اگر هر بار رفتن و برگشتن بين اين دو عالم، همين قدر انرژي و زمان بخواهد نميتواني تحملش کني. يکي را بايد فراموش کني. يک بام و دو هوا شدهاي.اين دنياي جديدت، دنياي خودت و خودت و خداي خودت، براي خيلي،ها مسخره است. مهم است؟ البته. بارها با خودت گفتهاي که نميخواهي با ديگران فرق داشته باشي. ميخواهي با ديگران باشي. راه حل؟ با خودت ميانديشي: « کسي را آزار نده. بگذار از لحظههاي با تو بودن لذت ببرند. احساس برتري کنند بر تو. احساس کنند در موقعيت مناسب جدي هستي، و در موقعيت مناسب شوخي مي کني. مغرور نيستي و هر کاري بتواني براي آنها انجام ميدهي». حرف زدن کافي نيست. بايد ثابت کني، و اين کاري است بس مشکل. ممکن است از تو بر نيايد. بايد به او ثابت کني که، آنچه از عشق گفتي کاملا ميفهمي. ميتواني؟ اگر نتوانستي چه؟
تا رو بر ميگرداني، يک لحظه، و بر ميگردي، او را نميبيني! کجاست؟ در اين ازدحام چگونه ميخواهي او را بيابي؟ ميگردي. بالا ميروي. پايين ميآيي. نيست. نيست، و بغض گلويت را ميفشارد. مانند کودکي، که در شلوغي بازار، والدينش را گم کرده، و هجوم احساس بي پناهي، او را تا حد جنون ترسانده. مينشيني. کاش چشم از او بر نداشته بودي. حالا چگونه ميخواهي پيدايش کني؟
نشستهاي. خودت را ميبيني که با ديگران ميخندي و حرف ميزني. چه ميگويي؟ نميفهمي. صداها مبهم است. ولي از ظاهر امر، ميتواني ببيني که چه ميگذرد. بازهم لجاجت ميکني، جواب يک شوخي را خيلي جدي ميدهي و ...
قدم ميزني. چشمان جستجوگرت، به هر سو، به هر نقطه، خيره ميشوند تا شايد اثري بيابي از او. و مييابي. جوينده يابنده است. در درونت هرآنچه ميخواهي بگويي به او، ميگويي. کلماتي که گاهي با تمام جرات و کله شقيت، نميتواني در مقابلش بر زبان آوري. نميتواني بر زبان آوري؟ يا با ديدنش از ذهنت ميپرند؟ خارج ميشوند؟ ميترسي؟ از چه؟ از اينکه نفهمد احساست را، و اينکه همه ياد گرفتهاند که يک «مرد»، بايد بياحساس زندگي کند. اينکه، زندگي بر پايهی احساس، شکننده و آسيبپذير است. اينکه «عاقلهاي بيتعهد»ي در اين دنيا زندگي ميکنند، که آماده بهره برداري شخصي از اين احساساتت هستند. جهان خارج را به وضوح، و با تمام «واقعيتهايش» ميبيني (بر خلاف آنچه ديگران تصور ميکنند). و همچنان بر قانون خودت، پافشاري ميکني.
طبع لطيف در اين دنيا، محکوم به عذاب و شکنجه ابدي است. از سوي دوست و دشمن. چه آنکه عاقل بي تعهد است، و چه آنکه خود، طبع لطيف دارد. هر چه کمتر بداني و کمتر ببيني، راحتتر زندگي ميکني. اگر عاقلانه (فقط عاقلانه) زندگي کني، باختهاي. اگر عاقلانه و عاشقانه (توامان) زندگي کني، بايد اين عذاب محتوم و مقدّر را تحمل کني. انتخاب کن. وقت زيادي نداري.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر